فیک:black fate
فیک:black fate
پارت24
ویو انیش~~~~
=با صدای الارم گوشیش چشاشو از هم فاصله داد و گوشیشو خاموش کرد با نگاه کرد ساعت ۹ از جاش بلند شد
انیش:..هعی....یه روز دیگه...
=از جاش بلند شد و تخت و مرتب کرد و به مستر رفت..
بعد کارای لازم اومد بیرون و یه تیشرشت شلوارک کوتاه تن کرد و رفت پایین
انیش:...صبح بخیر
مینا:..صبح دختر
جویا: صبح بخیر
دونگی: صبح بخیر...انیش بیا زود صبونه تو بخور...باید ما بریم
=به سمت میز رفت و نشست با تعجب و بی حوصلگی:
انیش:...واط...کجا میریدد
مینا: چندتا کار هست واسه امروز تو باید ترتیب بدیم تا ساعت ۳رو اینا
مبایم خودمونو.اماده میکنیم.همه باهم میریم تالار ساعت ۷ دیگه مهمونی شروع میشه
=خیلی بی حوصله بود فقط میخواست امشب بگذره
انیش: باشه...خوبه...یه...سوال؟!
دونگی: بگو...
انیش: چند خانواده دعوتن...خیلی شلوغه
=نگاهشو به دختر داد...
دونگی: نگران نباش...فقط ۸ خانواده دعوتن...
=لقمه ای که تو دهنش بود و به زور قورت داد نگاه تعجبشو به زن داد و با داد لب زد:
انیش:....چییییی
مینا:...اروم...
انیش:....مگه عروسیه ۸ خانواده دعوتن
=هر سه زن که نگاه تعجب شونو به دختر دادن که انگار اتیش از چشاش میبارید
جویا: این کجاش...عیب داره دخترم...
انیش: کجاش...به جشن ساده اس...چرا..۸ خانواده دعوت کردین
جویا: چون این ۸ خانواده مهم ها هستن...خیلی هم.زیاد نیست به جز خودمون ۳۵ نفر دعوتن...
=دختر که از عصبانیت شقیقه هاص درد گرفته بود...
انیش:..الان دیگه مهم نیس ولی به خدا...اگه من عروسی بگیرم ۲۰ نفر دعوت میکنم...
مینا:..الا انقدر حرف نزن...ما میریم..
انیش:..یه لحظه کدوما دعوتن...
دونگی: چا،کانگ،ایم،هان،سئو،کیم،چوی، و در اخر لی...
=دختر که عصابی براش نمونده بود و سعی کرد اروم بشه...
انیش:...چرا دشمنمون رو دعوت کردن
جویا: بابات و عمو هات...گفتن به یاد و باید همه بدونن یانگ انیش کیه
و اینکه...اونا با صلاحت کامل لی رو دعوت کردن
مینا: قبل وردو به تالار اسکن هست که هیچ کس بدون هیچ صلاحی
انیش:...اوکی...ممنون...دیگه...
=کلافه از رو صندلی بلند شد و جای خودش گذاشت به سمت اتاقش راهی شد و رو کاناپه نشست گوشی رو دستش گرفت و مشغول شد
ویو فلیکس~~~~
=ساعت ۵ ظهر بود که کم کم خودش رو اماده کرد
و به ساعت مهمونی نزدیک شده بود نمیشه گفت لباسش چی بود ولی واقعا..زیبایی زیادی داشت موها بلوند و درازش رو مرتب کرد و عطری که از برتد ورساچه بود رو زد و گردنبند و انگشتر و در اخر کفش ها
ک...:
هیون: هی...لیلی....بیا پایین پرنسس...نمیری خواستگاری
=در و باز سریع پایین رفت....
ادامه دارد.
حالشووووو ببرید🫶
پارت24
ویو انیش~~~~
=با صدای الارم گوشیش چشاشو از هم فاصله داد و گوشیشو خاموش کرد با نگاه کرد ساعت ۹ از جاش بلند شد
انیش:..هعی....یه روز دیگه...
=از جاش بلند شد و تخت و مرتب کرد و به مستر رفت..
بعد کارای لازم اومد بیرون و یه تیشرشت شلوارک کوتاه تن کرد و رفت پایین
انیش:...صبح بخیر
مینا:..صبح دختر
جویا: صبح بخیر
دونگی: صبح بخیر...انیش بیا زود صبونه تو بخور...باید ما بریم
=به سمت میز رفت و نشست با تعجب و بی حوصلگی:
انیش:...واط...کجا میریدد
مینا: چندتا کار هست واسه امروز تو باید ترتیب بدیم تا ساعت ۳رو اینا
مبایم خودمونو.اماده میکنیم.همه باهم میریم تالار ساعت ۷ دیگه مهمونی شروع میشه
=خیلی بی حوصله بود فقط میخواست امشب بگذره
انیش: باشه...خوبه...یه...سوال؟!
دونگی: بگو...
انیش: چند خانواده دعوتن...خیلی شلوغه
=نگاهشو به دختر داد...
دونگی: نگران نباش...فقط ۸ خانواده دعوتن...
=لقمه ای که تو دهنش بود و به زور قورت داد نگاه تعجبشو به زن داد و با داد لب زد:
انیش:....چییییی
مینا:...اروم...
انیش:....مگه عروسیه ۸ خانواده دعوتن
=هر سه زن که نگاه تعجب شونو به دختر دادن که انگار اتیش از چشاش میبارید
جویا: این کجاش...عیب داره دخترم...
انیش: کجاش...به جشن ساده اس...چرا..۸ خانواده دعوت کردین
جویا: چون این ۸ خانواده مهم ها هستن...خیلی هم.زیاد نیست به جز خودمون ۳۵ نفر دعوتن...
=دختر که از عصبانیت شقیقه هاص درد گرفته بود...
انیش:..الان دیگه مهم نیس ولی به خدا...اگه من عروسی بگیرم ۲۰ نفر دعوت میکنم...
مینا:..الا انقدر حرف نزن...ما میریم..
انیش:..یه لحظه کدوما دعوتن...
دونگی: چا،کانگ،ایم،هان،سئو،کیم،چوی، و در اخر لی...
=دختر که عصابی براش نمونده بود و سعی کرد اروم بشه...
انیش:...چرا دشمنمون رو دعوت کردن
جویا: بابات و عمو هات...گفتن به یاد و باید همه بدونن یانگ انیش کیه
و اینکه...اونا با صلاحت کامل لی رو دعوت کردن
مینا: قبل وردو به تالار اسکن هست که هیچ کس بدون هیچ صلاحی
انیش:...اوکی...ممنون...دیگه...
=کلافه از رو صندلی بلند شد و جای خودش گذاشت به سمت اتاقش راهی شد و رو کاناپه نشست گوشی رو دستش گرفت و مشغول شد
ویو فلیکس~~~~
=ساعت ۵ ظهر بود که کم کم خودش رو اماده کرد
و به ساعت مهمونی نزدیک شده بود نمیشه گفت لباسش چی بود ولی واقعا..زیبایی زیادی داشت موها بلوند و درازش رو مرتب کرد و عطری که از برتد ورساچه بود رو زد و گردنبند و انگشتر و در اخر کفش ها
ک...:
هیون: هی...لیلی....بیا پایین پرنسس...نمیری خواستگاری
=در و باز سریع پایین رفت....
ادامه دارد.
حالشووووو ببرید🫶
۲.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.