My lover is a Mafia (part1۱)
-اوهوم*پوزخند زدن*نکنه فکر کردی هیونجین ولم کرده؟ آخی دختره احمق!
با اینکه اصلا با این طرز حرف زدن نمیتونستی کنار بیای اما سکوت کرده بودی و اجازه میدادی اون دختر راحت تورو تحقیر کنه...
خیلی نگذشت که صدایی که از انتهای راهرو میومد هر دوتون رو به خودش جلب کرد
÷ ات؟ اینجا چیکار میکنی؟
×من...
÷ برو تو اتاقت*مکث کوتاهی کرد* لطفا...
بدون هیچ حرفی راهی اتاقت شدی و اون دو نفر رو باهم تنها گذاشتی. ولی ذهنت پر از سوال بود،سوال هایی که حتی نمیتونستی جوابی رو براشون حدس بزنی!
°هیونجین ویو راوی°
آروم به سمتش قدم برداشت،و در حالی که سرش پایین بود حرفاشو میزد.
÷گوش کن لونا،تو حق نداری هیچکدوم از افراد این خونه رو تحقیر کنی
سرشو بالا آورد و به چشماش نگاه کرد
÷فهمیدی؟*جدی تر و با صدای بلند تر*
دختر پوزخندی زد و به چشماش چرخشی داد.
- از کی تا حالا اون عوضی یه آدم حساب میشه؟
پسر نفس عمیقی کشید و خشمشو کنترل کرد
÷نمیخوام اینجا باشم،توی اتاقم در موردش حرف میزنیم
به سمت اتاقش قدم گذاشت و کم کم داشت از اون دختر و در قرمز پشتش دور میشد که با شنیدی حرفی از سمت اون دختر متوقف شد.
- چرا؟
÷ چی؟*کمی متعجب*
- چرا نمیخوای اینجا باشی؟
دختر آرون به سمتش قدم برداشت
- نکنه هنوزم نمیخوای اون روزا رو به یاد بیاری هوم؟
خنده تمسخر آمیزی زد
- از گذشته فرار نکن هیون، تو نمیتونی گذشتتو تغییر بدی!
سر جاش ایستاده بود،نه حرفی میزد و نه قدمی بر میداشت. دختر دستشو روی شونش گذاشت.
- این چیزیه که باید باهاش کنار بیای... اینکه پدر من پدر تو هم هست هوانگ!
•فلش بک، ۳ سال پیش•
÷باید اشتراکی ازش استفاده کنیم
مرد لبخندی زد
= تو منو یاد پدرت میندازی هیون، اونم درست مثل تو بود. همینقدر مهربون و...*با دستش کت پسر رو درست کرد* جنتلمن
÷ ولی من احساس میکنم اینا ویژگی های خودته جانگ
مرد خنده صدا داری کرد و دوباره نگاهشو به پسر رو به روش داد
= شاید من تورو بزرگ کرده باشم ولی خون اون توی رگ های توعه پسر*آهی کشید* کاش هوانگ اینجا بود و میدید پسرش اونقدر بزرگ شده که با منِ پیرمرد لاس میزنه
÷*با صدای بلند خندید* خب حالا کِی قراره این اتاق رو بچینیم؟
مرد شونه بالا انداخت و به اتاق نگاهی کرد.
= میتونیم فردا شروع کنیم
پسر سری تکون داد و همراه پدرِ ناتنیش از اون اتاق بیرون اومد.
•فردای اون روز•
آهی از خستگی کشید و با پشت دستش عرقاشو پاک کرد. نگاهشو توی اتاق چرخوند،همه چیز باب میلش بودن. میز مشکی بزرگ رو به روی در،تابلو های نقاشی از نقاش های مورد علاقش، پنجره بزرگی که دیوار روبهروی در رو به خودش اختصاص داده بود و اون در قرمز که از همه چیز این اتاق متمایز بود
#استری_کیدز #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #سناریو #فیکشن
با اینکه اصلا با این طرز حرف زدن نمیتونستی کنار بیای اما سکوت کرده بودی و اجازه میدادی اون دختر راحت تورو تحقیر کنه...
خیلی نگذشت که صدایی که از انتهای راهرو میومد هر دوتون رو به خودش جلب کرد
÷ ات؟ اینجا چیکار میکنی؟
×من...
÷ برو تو اتاقت*مکث کوتاهی کرد* لطفا...
بدون هیچ حرفی راهی اتاقت شدی و اون دو نفر رو باهم تنها گذاشتی. ولی ذهنت پر از سوال بود،سوال هایی که حتی نمیتونستی جوابی رو براشون حدس بزنی!
°هیونجین ویو راوی°
آروم به سمتش قدم برداشت،و در حالی که سرش پایین بود حرفاشو میزد.
÷گوش کن لونا،تو حق نداری هیچکدوم از افراد این خونه رو تحقیر کنی
سرشو بالا آورد و به چشماش نگاه کرد
÷فهمیدی؟*جدی تر و با صدای بلند تر*
دختر پوزخندی زد و به چشماش چرخشی داد.
- از کی تا حالا اون عوضی یه آدم حساب میشه؟
پسر نفس عمیقی کشید و خشمشو کنترل کرد
÷نمیخوام اینجا باشم،توی اتاقم در موردش حرف میزنیم
به سمت اتاقش قدم گذاشت و کم کم داشت از اون دختر و در قرمز پشتش دور میشد که با شنیدی حرفی از سمت اون دختر متوقف شد.
- چرا؟
÷ چی؟*کمی متعجب*
- چرا نمیخوای اینجا باشی؟
دختر آرون به سمتش قدم برداشت
- نکنه هنوزم نمیخوای اون روزا رو به یاد بیاری هوم؟
خنده تمسخر آمیزی زد
- از گذشته فرار نکن هیون، تو نمیتونی گذشتتو تغییر بدی!
سر جاش ایستاده بود،نه حرفی میزد و نه قدمی بر میداشت. دختر دستشو روی شونش گذاشت.
- این چیزیه که باید باهاش کنار بیای... اینکه پدر من پدر تو هم هست هوانگ!
•فلش بک، ۳ سال پیش•
÷باید اشتراکی ازش استفاده کنیم
مرد لبخندی زد
= تو منو یاد پدرت میندازی هیون، اونم درست مثل تو بود. همینقدر مهربون و...*با دستش کت پسر رو درست کرد* جنتلمن
÷ ولی من احساس میکنم اینا ویژگی های خودته جانگ
مرد خنده صدا داری کرد و دوباره نگاهشو به پسر رو به روش داد
= شاید من تورو بزرگ کرده باشم ولی خون اون توی رگ های توعه پسر*آهی کشید* کاش هوانگ اینجا بود و میدید پسرش اونقدر بزرگ شده که با منِ پیرمرد لاس میزنه
÷*با صدای بلند خندید* خب حالا کِی قراره این اتاق رو بچینیم؟
مرد شونه بالا انداخت و به اتاق نگاهی کرد.
= میتونیم فردا شروع کنیم
پسر سری تکون داد و همراه پدرِ ناتنیش از اون اتاق بیرون اومد.
•فردای اون روز•
آهی از خستگی کشید و با پشت دستش عرقاشو پاک کرد. نگاهشو توی اتاق چرخوند،همه چیز باب میلش بودن. میز مشکی بزرگ رو به روی در،تابلو های نقاشی از نقاش های مورد علاقش، پنجره بزرگی که دیوار روبهروی در رو به خودش اختصاص داده بود و اون در قرمز که از همه چیز این اتاق متمایز بود
#استری_کیدز #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #سناریو #فیکشن
۶.۰k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.