فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p14
*از زبان ته ته*
فردا همه بیدار شدیم لباسامونو پوشیدیم و به سمت چت شخصی راه افتادیم... یونگ راننده مون بود... جت پرید و ما به سمت واشنگتون رفتیم... به خاله سالی گفتم خودش تنها با یه مشت کارگر خطرناکه که تنها باشن اما اون گفت که مشکلی پیش نمیاد.... امیدوارم همینجوری که گفته باشه، هیچ مشکلی پیش نیاد
*از زبان خاله سالی*
رفتم داخل پیش بقیه ی خدمتکارا و شروع با تمیزکاری کردیم.... یه یک ساعت گذشت.... رفتم سمت گوشی خونه خواستم زنگ به می چا بزنم ببینم رسیدن یا نه که یهو خدمتکارا جیغ کشیدن و در با شتاب باز شد...
*از زبان می چا*
از جت پیاده شدیم و رفتیم سمت فرودگاه.... من و تهیونگ و جهبونگ باید از فرودگاه میرفتیم یه راست به شرکت
یه چندتا بادیگارد هم برامون وایساده بودن
گفتم: یونگ، چان هوا و بونگ چا و ته یان رو ببر هتل!
گفت: ولی خانم خودتون چی؟
گفتم: من با اون بادیگاردا میرم سمت شرکت... تو هم حواصت یه چه ها باشه
گفت: چشم
*از زبان خاله سالی*
وقتی در باشتاب باز شد گوشی از دستم افتاد... یه مرد با یه عالمه دستیار و بادیگارد ریخته بودن تو خونه و همه رو میکشتن... همون مرد اومد سمتم و
گفت: اهای بسه، فک کنم پیداش کردم،، ببرینش!
از بازوم گرفتنم و منو بردن زیرزمین و با زنجیر دست و پامو بستن... شلاق آوردن و منو کتک میزدن... یهو همون مرد
گفت: سایمون و الماس سیاه کجا رفتن؟
برای اینکه لو ندم گفتم: ن.. نم.. نمیدونم!
بازم شلاقم زدن.... اینقدر زدنم که از دهنم خون میومد دوباره همون سوال و دوباره همون جواب
*از زبان ته ته*
همراه بادیگاردا رفتیم به شرکت و خودمونو مرتب کردیم. .. چمدونا رو دادیم یونگ برد.... حالا داریم به صحنه ی سرنوشت سازی میرسیم.... در باز شد و ما رفتیم و در زدیم و وارد اتاق شدیم
*از زبان خاله سالی*
اینقدر زدنم که دیگه جونی نداشتم... مرده در اومد
گفت: چرا دهنتو بستی خدمتکار؟ نمیخوای جونتو نجات بدی؟
گفتم: ه... هرگز..... م... من.... ت.. تا... آخر... عمرم.... به ا... این خ... خانواده خدمت... میکنم!
گفت: مث اینکه آدم بشو نیستی!
و دوباره منو بلند کردن و این دفعه سرمو میبردن تو اب و شکنجم میدادن اما من هیچی نمیگفتم
فردا همه بیدار شدیم لباسامونو پوشیدیم و به سمت چت شخصی راه افتادیم... یونگ راننده مون بود... جت پرید و ما به سمت واشنگتون رفتیم... به خاله سالی گفتم خودش تنها با یه مشت کارگر خطرناکه که تنها باشن اما اون گفت که مشکلی پیش نمیاد.... امیدوارم همینجوری که گفته باشه، هیچ مشکلی پیش نیاد
*از زبان خاله سالی*
رفتم داخل پیش بقیه ی خدمتکارا و شروع با تمیزکاری کردیم.... یه یک ساعت گذشت.... رفتم سمت گوشی خونه خواستم زنگ به می چا بزنم ببینم رسیدن یا نه که یهو خدمتکارا جیغ کشیدن و در با شتاب باز شد...
*از زبان می چا*
از جت پیاده شدیم و رفتیم سمت فرودگاه.... من و تهیونگ و جهبونگ باید از فرودگاه میرفتیم یه راست به شرکت
یه چندتا بادیگارد هم برامون وایساده بودن
گفتم: یونگ، چان هوا و بونگ چا و ته یان رو ببر هتل!
گفت: ولی خانم خودتون چی؟
گفتم: من با اون بادیگاردا میرم سمت شرکت... تو هم حواصت یه چه ها باشه
گفت: چشم
*از زبان خاله سالی*
وقتی در باشتاب باز شد گوشی از دستم افتاد... یه مرد با یه عالمه دستیار و بادیگارد ریخته بودن تو خونه و همه رو میکشتن... همون مرد اومد سمتم و
گفت: اهای بسه، فک کنم پیداش کردم،، ببرینش!
از بازوم گرفتنم و منو بردن زیرزمین و با زنجیر دست و پامو بستن... شلاق آوردن و منو کتک میزدن... یهو همون مرد
گفت: سایمون و الماس سیاه کجا رفتن؟
برای اینکه لو ندم گفتم: ن.. نم.. نمیدونم!
بازم شلاقم زدن.... اینقدر زدنم که از دهنم خون میومد دوباره همون سوال و دوباره همون جواب
*از زبان ته ته*
همراه بادیگاردا رفتیم به شرکت و خودمونو مرتب کردیم. .. چمدونا رو دادیم یونگ برد.... حالا داریم به صحنه ی سرنوشت سازی میرسیم.... در باز شد و ما رفتیم و در زدیم و وارد اتاق شدیم
*از زبان خاله سالی*
اینقدر زدنم که دیگه جونی نداشتم... مرده در اومد
گفت: چرا دهنتو بستی خدمتکار؟ نمیخوای جونتو نجات بدی؟
گفتم: ه... هرگز..... م... من.... ت.. تا... آخر... عمرم.... به ا... این خ... خانواده خدمت... میکنم!
گفت: مث اینکه آدم بشو نیستی!
و دوباره منو بلند کردن و این دفعه سرمو میبردن تو اب و شکنجم میدادن اما من هیچی نمیگفتم
۴.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.