اولین حس...پارت بیست و یک
جیمین:سلام خانم یانگ چیشده؟
خ،یانگ:نگران نباش الیزا بهوش اومد.
جیمین:جدیییی؟آآه خداروشکر
خ،یانگ:اره جیمین،فقط خواستم بهت خبر بدم حالا برو بخواب دیر وقته.
جیمین:نه الان میام
خ،یانگ: حداقل فردا صبح بیا الان خسته ای.
جیمین:نه خسته نیستم الان میام.
جیمین ماشین رو روشن کرد و به سمت بیمارستان راه افتاد، بعد از نیم ساعت به بیمارستان رسید سریع به اتاق الیزا دوید و وقتی به دم در رسید، دید خانم یانگ به الیزا غذا میده و حالش خوبه، لبخندی زد و در رو باز کرد
جیمین:من اومدم
خ.یانگ:سلام پسرم
الیزا:سلام قربان
جیمین:حالت چطوره الیزا؟...اممم یعنی خانم مورگان.
الیزا:مچکرم قربان،خوبم.لازم نبود این ساعت شما بیاین.
جیمین:این حرف ها چیه؟نگرانت بودم
الیزا:کافیه خانم یانگ ممنون.میشه کمکم کنید بلند شم؟
خ.یانگ:کجا میخوای بری دخترم؟
الیزا:میرم اب بخورم،اینجا اب نذاشتن.
جیمین:الان میرم اب بیارم.
خ.یانگ:تو بشین تازه اومدی من میرم.
خانم یانگ ظرفهای غذا رو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت، جیمین دو دل بود که اینکار درسته یا نه اما بالاخره تصمیمشو گرفت،روی تخت کنار الیزا نشست و دستش رو گرفت:
جیمین:عذر میخوام تو بابت این ماموریت خیلی سختی کشیدی.
الیزا حرفی نزد نگاهی به دستش انداخت و بعد به جیمین نگاه کرد بیشتر تعجب کرده بود.جیمین دستش رو بلند کرد و خواست موهای الیزا رو که جلوی صورتش اومده بودن کنار بزنه که الیزا خودش رو عقب کشید،جیمین معذب شد و دستش رو پایین اورد و از روی تخت پاشد سرشو پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت الیزا با خودش گفت:
الیزا:مرتیکه...
خ.یانگ:بیا دخترم برات اب اوردم
الیزا:ممنون خانم یانگ
خ.یانگ: جیمین چیزی بهت نگفت؟
الیزا:چطور مگه؟
خ.یانگ:داشتم اب برات میاوردم دیدم با عجله داره میره صداش کردم جواب نداد و رفت.تو میدونی چیشده؟
الیزا:نه من چیزی نمیدونم.
جیمین با سرعت از بیمارستان بیرون رفت و سوار ماشینش شد و به عمارت رسید به اتاقش رفت یکی از کارمندا رفت پیشش:
$:قربان براتون قهوه بیارم؟
جیمین حرفی نزد و در اتاقشو محکم کوبید.
$:اون مثل همیشه نیست،معلوم نیست چشه.
جیمین پشت میر کارش نشست نمیدونست باید چیکار کنه تصمیم گرفت دوستی که همیشه به حرفاش گوش میداد و بهترین مشاورش بود زنگ بزنه "نامجون"....
خ،یانگ:نگران نباش الیزا بهوش اومد.
جیمین:جدیییی؟آآه خداروشکر
خ،یانگ:اره جیمین،فقط خواستم بهت خبر بدم حالا برو بخواب دیر وقته.
جیمین:نه الان میام
خ،یانگ: حداقل فردا صبح بیا الان خسته ای.
جیمین:نه خسته نیستم الان میام.
جیمین ماشین رو روشن کرد و به سمت بیمارستان راه افتاد، بعد از نیم ساعت به بیمارستان رسید سریع به اتاق الیزا دوید و وقتی به دم در رسید، دید خانم یانگ به الیزا غذا میده و حالش خوبه، لبخندی زد و در رو باز کرد
جیمین:من اومدم
خ.یانگ:سلام پسرم
الیزا:سلام قربان
جیمین:حالت چطوره الیزا؟...اممم یعنی خانم مورگان.
الیزا:مچکرم قربان،خوبم.لازم نبود این ساعت شما بیاین.
جیمین:این حرف ها چیه؟نگرانت بودم
الیزا:کافیه خانم یانگ ممنون.میشه کمکم کنید بلند شم؟
خ.یانگ:کجا میخوای بری دخترم؟
الیزا:میرم اب بخورم،اینجا اب نذاشتن.
جیمین:الان میرم اب بیارم.
خ.یانگ:تو بشین تازه اومدی من میرم.
خانم یانگ ظرفهای غذا رو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت، جیمین دو دل بود که اینکار درسته یا نه اما بالاخره تصمیمشو گرفت،روی تخت کنار الیزا نشست و دستش رو گرفت:
جیمین:عذر میخوام تو بابت این ماموریت خیلی سختی کشیدی.
الیزا حرفی نزد نگاهی به دستش انداخت و بعد به جیمین نگاه کرد بیشتر تعجب کرده بود.جیمین دستش رو بلند کرد و خواست موهای الیزا رو که جلوی صورتش اومده بودن کنار بزنه که الیزا خودش رو عقب کشید،جیمین معذب شد و دستش رو پایین اورد و از روی تخت پاشد سرشو پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت الیزا با خودش گفت:
الیزا:مرتیکه...
خ.یانگ:بیا دخترم برات اب اوردم
الیزا:ممنون خانم یانگ
خ.یانگ: جیمین چیزی بهت نگفت؟
الیزا:چطور مگه؟
خ.یانگ:داشتم اب برات میاوردم دیدم با عجله داره میره صداش کردم جواب نداد و رفت.تو میدونی چیشده؟
الیزا:نه من چیزی نمیدونم.
جیمین با سرعت از بیمارستان بیرون رفت و سوار ماشینش شد و به عمارت رسید به اتاقش رفت یکی از کارمندا رفت پیشش:
$:قربان براتون قهوه بیارم؟
جیمین حرفی نزد و در اتاقشو محکم کوبید.
$:اون مثل همیشه نیست،معلوم نیست چشه.
جیمین پشت میر کارش نشست نمیدونست باید چیکار کنه تصمیم گرفت دوستی که همیشه به حرفاش گوش میداد و بهترین مشاورش بود زنگ بزنه "نامجون"....
۳.۸k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.