IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||۱۰
جونگکوک نگران بود....نگران این بود که آلیس نتونه اونو ببخشه....البته جونگکوک کاری نکرده بود اما.... با ترسی که آلیس از اونجا دور شد..... تو همین فکر ها بود که گوشیش زنگ خورد.....تهیونگ بود.... حتمی می خواست سوال پیچش کنه.....
(مکالمه تهیونگ و جونگکوک)
تهیونگ:سلام داداش....
جونگکوک:داداش؟..مگه رئیست نبودم؟
تهیونگ:ههههه...بله قربان درست می گید اما گاهی اوقات لازمه داداشتون باشم...
جونگکوک:خوب...حالا چی کار داشتی زنگ زدی؟
تهیونگ:برای اتفاقات دیشب....آلیس خیلی شوکه شده بود....با عجله رفت...چیزی شده؟
جونگکوک:نه...
تهیونگ:من رو الان به عنوان بادیگارد نبین....بگو...
جونگکوک:به خداااااکه هیچی.....من فقط بهش اعتراف کردم....
تهیونگ:ولی....
جونگکوک:باید برم فعلا.....
تهیونگ:الو...الو..الو..
ولی یه خبرایی هست باید برم سراغ آلیس و از اون بپرسم....راستی امروز برنامه رادیویی داشتیم موقعیت خوبیه...
*****
آلیس سر کلاس بود.... معلم داشت درس می داد اما حواس آلیس به اتفاق های دیشب بود.... به حرف هایی که جونگکوک زده بود فکر می کرد...
معلم:بچه ها کلاس تمومه....راستی قراره به یک اردو بریم....بهتون گفتم تا هفتهی دیگه با خوانواده هاتون حرف بزنین و هم گروهی انتخواب کنید.....
آیلو:ببخشید...
معلم:بله...
آیلو:پس کسایی که خوانواده هاشون در دسترس نیستن چی..؟
معلم:تلفن داری؟
آیلو:بله...
معلم:اگه زحمتی برات نیست با خوانوادت تماس بگیر....
همه بچه ها خندیدند....
معلم:خوب دیگه برین بیرون وقت کلاس منم نگیرین.....
آیریس رو به آلیس کرد....
آیریس:بلند شو بریم تا بیرونمون نه کردند....
آلیس وآیریس باهم خارج شدن.....آلیس جونگکوک رو دید ..... جونگکوک به سمت آلیس اومد..
جونگکوک:سلام...
آلیس:سلام...
آیریس:خوب من تنهاتون می زارم پرنده های عاشق.... آیریس از اونجا رفت...
جونگکوک:خوب....می خواستم در مورد اتفاق دیشب.....
هنوز می خواست حرف بزنه که یکی از دخترای کلاس وسط حرفش پرید...
دختره:سلام ...آقای تهیونگ گفت برای ظبط بیایید...
آلیس:ولی... مگه ساعت ۹ نبود.؟
دختره:نمی دونم گفتن بیایین...
آلیس رو به جونگکوک کرد...
آلیس:باید برم فعلا...
جونگکوک:باشه...فعلا...
آلیس همراه اون دختر رفت.... ولی نمی دونست قراره چه بلایی سرش بیاد...
PART||۱۰
جونگکوک نگران بود....نگران این بود که آلیس نتونه اونو ببخشه....البته جونگکوک کاری نکرده بود اما.... با ترسی که آلیس از اونجا دور شد..... تو همین فکر ها بود که گوشیش زنگ خورد.....تهیونگ بود.... حتمی می خواست سوال پیچش کنه.....
(مکالمه تهیونگ و جونگکوک)
تهیونگ:سلام داداش....
جونگکوک:داداش؟..مگه رئیست نبودم؟
تهیونگ:ههههه...بله قربان درست می گید اما گاهی اوقات لازمه داداشتون باشم...
جونگکوک:خوب...حالا چی کار داشتی زنگ زدی؟
تهیونگ:برای اتفاقات دیشب....آلیس خیلی شوکه شده بود....با عجله رفت...چیزی شده؟
جونگکوک:نه...
تهیونگ:من رو الان به عنوان بادیگارد نبین....بگو...
جونگکوک:به خداااااکه هیچی.....من فقط بهش اعتراف کردم....
تهیونگ:ولی....
جونگکوک:باید برم فعلا.....
تهیونگ:الو...الو..الو..
ولی یه خبرایی هست باید برم سراغ آلیس و از اون بپرسم....راستی امروز برنامه رادیویی داشتیم موقعیت خوبیه...
*****
آلیس سر کلاس بود.... معلم داشت درس می داد اما حواس آلیس به اتفاق های دیشب بود.... به حرف هایی که جونگکوک زده بود فکر می کرد...
معلم:بچه ها کلاس تمومه....راستی قراره به یک اردو بریم....بهتون گفتم تا هفتهی دیگه با خوانواده هاتون حرف بزنین و هم گروهی انتخواب کنید.....
آیلو:ببخشید...
معلم:بله...
آیلو:پس کسایی که خوانواده هاشون در دسترس نیستن چی..؟
معلم:تلفن داری؟
آیلو:بله...
معلم:اگه زحمتی برات نیست با خوانوادت تماس بگیر....
همه بچه ها خندیدند....
معلم:خوب دیگه برین بیرون وقت کلاس منم نگیرین.....
آیریس رو به آلیس کرد....
آیریس:بلند شو بریم تا بیرونمون نه کردند....
آلیس وآیریس باهم خارج شدن.....آلیس جونگکوک رو دید ..... جونگکوک به سمت آلیس اومد..
جونگکوک:سلام...
آلیس:سلام...
آیریس:خوب من تنهاتون می زارم پرنده های عاشق.... آیریس از اونجا رفت...
جونگکوک:خوب....می خواستم در مورد اتفاق دیشب.....
هنوز می خواست حرف بزنه که یکی از دخترای کلاس وسط حرفش پرید...
دختره:سلام ...آقای تهیونگ گفت برای ظبط بیایید...
آلیس:ولی... مگه ساعت ۹ نبود.؟
دختره:نمی دونم گفتن بیایین...
آلیس رو به جونگکوک کرد...
آلیس:باید برم فعلا...
جونگکوک:باشه...فعلا...
آلیس همراه اون دختر رفت.... ولی نمی دونست قراره چه بلایی سرش بیاد...
۲.۲k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.