برادر ناتنی من 3...
دیدم که همه دور میز جمع شدن و دارن صبحونه میخورن
رفتم پایین همه بهم سلام کردن و ا.ت گفت
+: سلام به خوابالوی ما
_: سلام گاو
+: سلام خر
_: سلام بز
+: سلام...
همه: .خنده.
ب: چقدر خوب با هم کنار اومدین
م: اوهوم خیلی خوبه
+: مرسی مامان امروز عروسیه باید خیلی خوب پیش بره
_: اره
ب: خوبه شما ها هم باید باهم کنار بیاین
×°^~: چشم پدر
ب: آفرین
ویو ا.ت
دیدم کوک هیچی نمی خوره فقط داره غذا رو نگاه می کنه
شاید اون هر روز شیر موز می خوره بعد اینکه همه برین
برای عروسی امشب آماده بشین من رفتم و از نگهبان
جعبه ی شیرو موزارو گرفتم و بردم توی اتاق کوک ولی اونجا نبود رفتم شیر موزا رو گذاشتم تو یخچال
و رفتم توی اتاقم کوک اونجا بود داشت به عکسای منو مامان اصلیم نگاه می کرد
+: کوک!
_: اوه ا.ت ببخشید سر خود اومدم
+: نه اشکال ندارد
_: مرسی
+: خوب با هم کنار اومدین ها
_: اره میشه یه سوال کنم؟
+: اره حتما بپرس
_: چه اتفاقی برای مامانت افتاده؟
+: خوب راستش ما توی جنگ بودیم پنج سال قبل
منو خواهرام و مامانم که یکی از نیرو هاشون اومد و مامانم
و گرفت و برد ما هم مطمئن بودیم که مرده چون
عکس زجر دادنشو برامون فرستادن
_: معذرت که پرسیدم
+: نه اشکال ندارد مخفیش نکردم خوب حتی من کسیو جز
خواهرام ندارم که بگم
_: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟
+: چرا دوست پسر دارم
_: آها
ویو کوک
با اون حرفش انگار یه چوب توی قلبم فرو کردی
ویو ا.ت
این حرف رو زدم کوک خداحافظی کرد و رفت بیرون
گیج بودم چرا این کارو کرد ؟
هیچی ول کن حالم بد شد و دلهوره گرفتم
رفتم دستشویی و بالا آورم
گفتم نکنه حاملم داد زدم
+: ماماننننننننن
از پله ها رفتم پایین و دستشو گرفتم و گفتم
+: مامان باید یه چیزی بهت بگم باید بریم توی اتاقم
م: اوکی
رفتیم توی اتاقم و همه چیو گفتم
+: مامان میشه بری و برام یه بیبی چک بگیری
م: اوکی
چند ساعت گذشته و مامان اومد
بیبی چک رو گرفتم و رفتم و تست دادم مثبت بود
عاااااااا
م: باید بریم سونوگرافی بدی تا واقعاً ببینم حامله ای
+: ولش کن مامان
م: تا سلامتی می خوام مامان بزرگ بشم بدو دیگههههه
آماده شدم و رفتیم بیمارستان و سنوگرافی دادم
منفی بود خداروشکرررررررر
م: هوففففف تازه داشتم مامان بزرگ میشدماااا
+: .خنده.
بهتره برگردیم خونه به حسین نگو مامان جون باشه
م: قربونت اون مامان جون گفتنت برم باشه بیا بریم به کسی نمیگم راز مادر دختری باشه
از این کارا خوشم نمیومد ولی از وقتی این خانواده اومدن توی زندگیمون واقعاً اتفاقات خوبی میوفته و من از این بابت خوشحالم که تونستم تغییر کنم
رسیدیم خونه و دخترا هی میپرسیدم چی شدهههه
+: دخترا فقط یکم حالم بد شد بعد رفتم بیمارستان گفتن چیزی نیست
دخترا: باشه حالا بریم برای عروسی آماده بشیم و....
خماریییییی برای پارت بعدددددد😂😂
اسلاید دوم استایل دخترا
وسطی ا.ت
سمت چپیه نورا
سمت راستیه لیسا
رفتم پایین همه بهم سلام کردن و ا.ت گفت
+: سلام به خوابالوی ما
_: سلام گاو
+: سلام خر
_: سلام بز
+: سلام...
همه: .خنده.
ب: چقدر خوب با هم کنار اومدین
م: اوهوم خیلی خوبه
+: مرسی مامان امروز عروسیه باید خیلی خوب پیش بره
_: اره
ب: خوبه شما ها هم باید باهم کنار بیاین
×°^~: چشم پدر
ب: آفرین
ویو ا.ت
دیدم کوک هیچی نمی خوره فقط داره غذا رو نگاه می کنه
شاید اون هر روز شیر موز می خوره بعد اینکه همه برین
برای عروسی امشب آماده بشین من رفتم و از نگهبان
جعبه ی شیرو موزارو گرفتم و بردم توی اتاق کوک ولی اونجا نبود رفتم شیر موزا رو گذاشتم تو یخچال
و رفتم توی اتاقم کوک اونجا بود داشت به عکسای منو مامان اصلیم نگاه می کرد
+: کوک!
_: اوه ا.ت ببخشید سر خود اومدم
+: نه اشکال ندارد
_: مرسی
+: خوب با هم کنار اومدین ها
_: اره میشه یه سوال کنم؟
+: اره حتما بپرس
_: چه اتفاقی برای مامانت افتاده؟
+: خوب راستش ما توی جنگ بودیم پنج سال قبل
منو خواهرام و مامانم که یکی از نیرو هاشون اومد و مامانم
و گرفت و برد ما هم مطمئن بودیم که مرده چون
عکس زجر دادنشو برامون فرستادن
_: معذرت که پرسیدم
+: نه اشکال ندارد مخفیش نکردم خوب حتی من کسیو جز
خواهرام ندارم که بگم
_: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟
+: چرا دوست پسر دارم
_: آها
ویو کوک
با اون حرفش انگار یه چوب توی قلبم فرو کردی
ویو ا.ت
این حرف رو زدم کوک خداحافظی کرد و رفت بیرون
گیج بودم چرا این کارو کرد ؟
هیچی ول کن حالم بد شد و دلهوره گرفتم
رفتم دستشویی و بالا آورم
گفتم نکنه حاملم داد زدم
+: ماماننننننننن
از پله ها رفتم پایین و دستشو گرفتم و گفتم
+: مامان باید یه چیزی بهت بگم باید بریم توی اتاقم
م: اوکی
رفتیم توی اتاقم و همه چیو گفتم
+: مامان میشه بری و برام یه بیبی چک بگیری
م: اوکی
چند ساعت گذشته و مامان اومد
بیبی چک رو گرفتم و رفتم و تست دادم مثبت بود
عاااااااا
م: باید بریم سونوگرافی بدی تا واقعاً ببینم حامله ای
+: ولش کن مامان
م: تا سلامتی می خوام مامان بزرگ بشم بدو دیگههههه
آماده شدم و رفتیم بیمارستان و سنوگرافی دادم
منفی بود خداروشکرررررررر
م: هوففففف تازه داشتم مامان بزرگ میشدماااا
+: .خنده.
بهتره برگردیم خونه به حسین نگو مامان جون باشه
م: قربونت اون مامان جون گفتنت برم باشه بیا بریم به کسی نمیگم راز مادر دختری باشه
از این کارا خوشم نمیومد ولی از وقتی این خانواده اومدن توی زندگیمون واقعاً اتفاقات خوبی میوفته و من از این بابت خوشحالم که تونستم تغییر کنم
رسیدیم خونه و دخترا هی میپرسیدم چی شدهههه
+: دخترا فقط یکم حالم بد شد بعد رفتم بیمارستان گفتن چیزی نیست
دخترا: باشه حالا بریم برای عروسی آماده بشیم و....
خماریییییی برای پارت بعدددددد😂😂
اسلاید دوم استایل دخترا
وسطی ا.ت
سمت چپیه نورا
سمت راستیه لیسا
۲۰.۲k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.