رمان تو که میترسیدی از تاریکی🖤💔 پارت⑨
ارسلان:خب باشه حالا دیانا بلندشو بریم ۱۰ دقیقه شد
دیانا:باشه بیا کمکم
پامو از تخت اویزون کردم و ارسلان بغلم کرد و اوردتم پایین
ارسلان الان میخوایم بریم کجا؟
ارسلان:خونه
دیانا:نهههههههه من خونه نمیام بریم شمال
ارسلان:باشه چته
دیانا:میسی🙂
ارسلان:خودتو لوس نکن منو سکته میدی
دیانا:😂
رفتم بیرون همه ریختن رو سرم
هوشششش لهم کردینا
مهدیس:خوبی دیانا
دیانا:اره
راستی بچه ها قراره به راه شمالمون ادامه بدیم
مهشاد:واقعا
دیانا:اره
ارسلان:خب حرکت کنیم
بچه ها:اره
بچه ها ببخشید کم بود🙂
دیانا:باشه بیا کمکم
پامو از تخت اویزون کردم و ارسلان بغلم کرد و اوردتم پایین
ارسلان الان میخوایم بریم کجا؟
ارسلان:خونه
دیانا:نهههههههه من خونه نمیام بریم شمال
ارسلان:باشه چته
دیانا:میسی🙂
ارسلان:خودتو لوس نکن منو سکته میدی
دیانا:😂
رفتم بیرون همه ریختن رو سرم
هوشششش لهم کردینا
مهدیس:خوبی دیانا
دیانا:اره
راستی بچه ها قراره به راه شمالمون ادامه بدیم
مهشاد:واقعا
دیانا:اره
ارسلان:خب حرکت کنیم
بچه ها:اره
بچه ها ببخشید کم بود🙂
۱.۴k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.