bad girl p: 82
13،14 تا اتاق داش هرکی رف تو یه اتاق وسایلامونو گذاشتیم رفتیم سالن پیش بچه ها نشتیم(هانولو سومی مینویسم)
سومی: ببینم یوهان اصطبل واسه چیته؟ نکنه اسب داری
هانا: نه واسه اینه که حیوونایی مث تورو توش نگه دارن،خب احمق حتما اره دیگه(پوزخند)
همه: 🤣
سومی:(حرص)
هه عوضی فک کرده راحتش میزارم حالا که اینقد به کوک نزدیک میشه میدونم چیکارش کنم
یوهان: بریم اسب سواری؟
همه: ارع
هانا: نهههه
مینهو: چراا؟
کوک: خانم سوارکاری بلد نیس، اشکال نداره خودم بت یاد میدم بریم(روبه هانا)
رفتیم لباسامون رو عوض کردیم هممون با یوهان رفتیم سمت اصطبل اسب ها
کلی اسب اونجا بود یه مرد میانسالی اومد سمت یوهان
مرد: سلام ارباب
یوهان: ا سلام اقای سونگ(تعظیم کوتاه)
هممون تعظیم کوتاهی به مرده کردیم
سونگ: اه سلام(رو به بقیه)
یه اسب سفید دیدم رفتم سمتش دستمو رو سرش کشیدم که کوکم اومد پیشم
هانا:کوک من حوصله سوارکاری ندارم
کوک: باشه سومی ام بلد نیس گف من........
نزاشتم حرفشو کامل بزنه
هانا: پشیمون شدم
کوک: چقد خوشم میاد وقتی حسودی میکنی
سرمو نزدیک صورتش کردم طوری که نفس هاش به صورتم میخورد
هانا:عه؟ منم خوشم میاد حسودی کنی پس کاری میکنم انقد حسودی کنی که دیگه از حسودی کردن من خوشت نیاد
اونم بدون معطلی بوسیدم
کوک: تو فقط ماله منی ماله جئون جونگ کوکی هیچکس حق نداره تورو ازم بگیره
هانا: عه؟
کوک: ارع(😊)
هانا: خب بریم دیگه
رفتیم پیشه بچه ها که اون طرف وایساده بودن
2ساعت بعد
فک نمیکردم سوارکاری انقد سخت باشه
هانا: حالا فهمیدم
کوک: خوب من افسارو ول میکنم تو بگیرش اسبو هدایت کن، افسارو داد دستم که بلاخره بعد2ساعت تونستم خودم هدایتش کنم
هانا: کمرمو ول کن تمرکزم بهم میخوره
کوک: نمیخوام
هانا: حداقل دستتو شل تر کن
یکم دستشو شل کرد
خلاصه بعد چن ساعت دیگه از سوارکاری دل کندیم برگشتیم خونه
2ساعت بعد
موهامو خشک کردم رفتم پیش بچه ها خواستم بشینم که داد سوآ رف هوا
سوآ: هانا بیا(داد)
رفتم اشپزخونه پیششون
هانا: هوم؟
سوجین: بیا ازین دوکبوکی بخور ببین چطوره؟
با چاپستیک یکم گذاش تو دهنم
هانا: یکم دیگه فلفل بریز توش
سوجین: باشه
از اشپزخونه اومدم بیرون داشتم میرفتم پیش بچه ها که دیدم هانول کناره کوکه و داره باش حرف میزنه اون هی میومد نزدیکش کوکم هی دور میشد ازش خدا ببین من کاری ندارم این به اموال بقیه دس میزنه منم باید حالیش کنم
رفتم پیششون هانولو انداختم اونور نشستم پیشه کوک اگه من ایپ چن روز قاتل نشم خوبه حتی سوهوعم با اینکه پسر عمشه ازش بدش میاد
کوک دستشو انداخت دور کمرم چسبوندم به خودش اروم دم گوشم گف
کوک: عاشقتم
داشتیم حرف میزدیم که سوآ از اشپزخونه داد زد
سوآ: بچه ها غذا حاظره
سومی: ببینم یوهان اصطبل واسه چیته؟ نکنه اسب داری
هانا: نه واسه اینه که حیوونایی مث تورو توش نگه دارن،خب احمق حتما اره دیگه(پوزخند)
همه: 🤣
سومی:(حرص)
هه عوضی فک کرده راحتش میزارم حالا که اینقد به کوک نزدیک میشه میدونم چیکارش کنم
یوهان: بریم اسب سواری؟
همه: ارع
هانا: نهههه
مینهو: چراا؟
کوک: خانم سوارکاری بلد نیس، اشکال نداره خودم بت یاد میدم بریم(روبه هانا)
رفتیم لباسامون رو عوض کردیم هممون با یوهان رفتیم سمت اصطبل اسب ها
کلی اسب اونجا بود یه مرد میانسالی اومد سمت یوهان
مرد: سلام ارباب
یوهان: ا سلام اقای سونگ(تعظیم کوتاه)
هممون تعظیم کوتاهی به مرده کردیم
سونگ: اه سلام(رو به بقیه)
یه اسب سفید دیدم رفتم سمتش دستمو رو سرش کشیدم که کوکم اومد پیشم
هانا:کوک من حوصله سوارکاری ندارم
کوک: باشه سومی ام بلد نیس گف من........
نزاشتم حرفشو کامل بزنه
هانا: پشیمون شدم
کوک: چقد خوشم میاد وقتی حسودی میکنی
سرمو نزدیک صورتش کردم طوری که نفس هاش به صورتم میخورد
هانا:عه؟ منم خوشم میاد حسودی کنی پس کاری میکنم انقد حسودی کنی که دیگه از حسودی کردن من خوشت نیاد
اونم بدون معطلی بوسیدم
کوک: تو فقط ماله منی ماله جئون جونگ کوکی هیچکس حق نداره تورو ازم بگیره
هانا: عه؟
کوک: ارع(😊)
هانا: خب بریم دیگه
رفتیم پیشه بچه ها که اون طرف وایساده بودن
2ساعت بعد
فک نمیکردم سوارکاری انقد سخت باشه
هانا: حالا فهمیدم
کوک: خوب من افسارو ول میکنم تو بگیرش اسبو هدایت کن، افسارو داد دستم که بلاخره بعد2ساعت تونستم خودم هدایتش کنم
هانا: کمرمو ول کن تمرکزم بهم میخوره
کوک: نمیخوام
هانا: حداقل دستتو شل تر کن
یکم دستشو شل کرد
خلاصه بعد چن ساعت دیگه از سوارکاری دل کندیم برگشتیم خونه
2ساعت بعد
موهامو خشک کردم رفتم پیش بچه ها خواستم بشینم که داد سوآ رف هوا
سوآ: هانا بیا(داد)
رفتم اشپزخونه پیششون
هانا: هوم؟
سوجین: بیا ازین دوکبوکی بخور ببین چطوره؟
با چاپستیک یکم گذاش تو دهنم
هانا: یکم دیگه فلفل بریز توش
سوجین: باشه
از اشپزخونه اومدم بیرون داشتم میرفتم پیش بچه ها که دیدم هانول کناره کوکه و داره باش حرف میزنه اون هی میومد نزدیکش کوکم هی دور میشد ازش خدا ببین من کاری ندارم این به اموال بقیه دس میزنه منم باید حالیش کنم
رفتم پیششون هانولو انداختم اونور نشستم پیشه کوک اگه من ایپ چن روز قاتل نشم خوبه حتی سوهوعم با اینکه پسر عمشه ازش بدش میاد
کوک دستشو انداخت دور کمرم چسبوندم به خودش اروم دم گوشم گف
کوک: عاشقتم
داشتیم حرف میزدیم که سوآ از اشپزخونه داد زد
سوآ: بچه ها غذا حاظره
۸.۷k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.