black ribbon
#black_ribbon
Part 1 &
ویو فلیکس
ساعت حدود ۴ شب بود و از پایین صدای در اومد...انگار کسی وارد خونه شد...ولی خانواده ی من رفتن مسافرت پس کی میتونه باشه...با فکر اینکه شاید ارواح هستن از ترس پاهام میلرزیدن...چون من به ارواح و اینجور چیزا اعتقاد دارم و میترسم....از تخت بلند شدم و پاهام رو روی زمین سرد گذاشتم و در سفید رنگ اتاقم رو به آرومی باز کردم...آروم در سفید رنگ رو بستم و نگاهی به پایین انداختم و دیدم کسی نبود...از پله ها با ترس و به آرومی پایین میومدم...کل بدنم داشت میلرزید...فضای خونه کاملا تاریک بود به طوری که حتی نمیتونستم جلوم رو ببینم...از ترس کم مونده بود سکته کنم...چراغ کوچیک آشپزخونه توسط فردی که لباس مشکی پوشیده بود و صورتش رو با ی ماسک مشکی پوشونده بود و به اپن تکیه داده بود روشن شد...قدم هایی به سمت من برمیداشت و با هر قدمش عقب تر میرفتم که به فرد دوم خوردم....فرد دوم از پشت محکم منو گرفته بود جوری که اصلا نمیتونستم تکونی بخورم و مرد اول پارچه ای روی صورتم گذاشت که
باعث شد بیهوش شم
چشم هام رو باز کردم دیدم روی صندلی نشستم و روی صندلی بسته شدم....همه جا تاریک بود و نمیتونستم چیزی ببینم....بعد از مدتی چراغ بالای سرم روشن شد...شبیه زندان،ولی کمی بزرگتر از زندان بود...مردی اومد و با تمسخر گفت:به رئیسمون بی احترامی کردی نه؟حقته هزار تا ضربه شلاق بخوری پسره ی احمق
«فلش بک»
امروز روز آخر مدرسه ست و قرار نیست دیگه هیونجین و دار و دستش رو ببینم....چه عالی...دیگه نمیتونن کتکم بزنن...یا با آهن داغ دستامو زخمی کنن...به سمت مدرسه حرکت کردم و رفتم توی کلاس نشستم...هنوز کسی نیومده بود...هیونجین هم طبق معمول دیر میاد...صبر کن ببینم،اون هیونجین نیست با دار و دستش؟وای نه...دوباره ...هیونجین اومد سمتم و یقم رو گرفت و گفت:پسره ی احمق...فکر میکنی ولت میکنیم و دیگه اذیتت نمیکنیم؟حتی الان و حتی بعد مدرسه هم کاری میکنیم که دست به خودکشی بزنی یا خودمون بکشیم
ـ تو؟توی حرومزاده منو بکشی؟واقعا خنده داره
_ میبینم که زبون هم داری پسره ی احمق
حرفم خیلی هیونجین رو عصبی کرده بود...میخواست تا سر حد مرگ منو کتک بزنه ولی استاد اومد
اینبار شانس آوردی...دفعه ی بعد خودم با دستای خودم _میکشمت
«پایان فلش بک»
ویو فلیکس
دیدم رفتن چاقوی داغ آوردن تا زجرم بدن...امیدوارم با اون چاقو رگم رو بزنن تا بمیرم (عه این چه حرفیه بچه)
با چاقو شروع کردن به زخمی کردنم و خیلی درد میکرد....بعد از نیم ساعت چشمام سیاهی رفت و دوباره بیهوش شدم
ویو هیون
اومدم و دیدم که همه جای بدنش زخمی هستن و بیهوشه...ی جورایی دلم براش میسوزه...نباید این کار رو براش میکردم....صبر کن نه...چرا داری به این پسر دلسوزی میکنی آخه تو چت شده هیون
اینم از پارت اول امیدوارم خوشتون اومده باشه
Part 1 &
ویو فلیکس
ساعت حدود ۴ شب بود و از پایین صدای در اومد...انگار کسی وارد خونه شد...ولی خانواده ی من رفتن مسافرت پس کی میتونه باشه...با فکر اینکه شاید ارواح هستن از ترس پاهام میلرزیدن...چون من به ارواح و اینجور چیزا اعتقاد دارم و میترسم....از تخت بلند شدم و پاهام رو روی زمین سرد گذاشتم و در سفید رنگ اتاقم رو به آرومی باز کردم...آروم در سفید رنگ رو بستم و نگاهی به پایین انداختم و دیدم کسی نبود...از پله ها با ترس و به آرومی پایین میومدم...کل بدنم داشت میلرزید...فضای خونه کاملا تاریک بود به طوری که حتی نمیتونستم جلوم رو ببینم...از ترس کم مونده بود سکته کنم...چراغ کوچیک آشپزخونه توسط فردی که لباس مشکی پوشیده بود و صورتش رو با ی ماسک مشکی پوشونده بود و به اپن تکیه داده بود روشن شد...قدم هایی به سمت من برمیداشت و با هر قدمش عقب تر میرفتم که به فرد دوم خوردم....فرد دوم از پشت محکم منو گرفته بود جوری که اصلا نمیتونستم تکونی بخورم و مرد اول پارچه ای روی صورتم گذاشت که
باعث شد بیهوش شم
چشم هام رو باز کردم دیدم روی صندلی نشستم و روی صندلی بسته شدم....همه جا تاریک بود و نمیتونستم چیزی ببینم....بعد از مدتی چراغ بالای سرم روشن شد...شبیه زندان،ولی کمی بزرگتر از زندان بود...مردی اومد و با تمسخر گفت:به رئیسمون بی احترامی کردی نه؟حقته هزار تا ضربه شلاق بخوری پسره ی احمق
«فلش بک»
امروز روز آخر مدرسه ست و قرار نیست دیگه هیونجین و دار و دستش رو ببینم....چه عالی...دیگه نمیتونن کتکم بزنن...یا با آهن داغ دستامو زخمی کنن...به سمت مدرسه حرکت کردم و رفتم توی کلاس نشستم...هنوز کسی نیومده بود...هیونجین هم طبق معمول دیر میاد...صبر کن ببینم،اون هیونجین نیست با دار و دستش؟وای نه...دوباره ...هیونجین اومد سمتم و یقم رو گرفت و گفت:پسره ی احمق...فکر میکنی ولت میکنیم و دیگه اذیتت نمیکنیم؟حتی الان و حتی بعد مدرسه هم کاری میکنیم که دست به خودکشی بزنی یا خودمون بکشیم
ـ تو؟توی حرومزاده منو بکشی؟واقعا خنده داره
_ میبینم که زبون هم داری پسره ی احمق
حرفم خیلی هیونجین رو عصبی کرده بود...میخواست تا سر حد مرگ منو کتک بزنه ولی استاد اومد
اینبار شانس آوردی...دفعه ی بعد خودم با دستای خودم _میکشمت
«پایان فلش بک»
ویو فلیکس
دیدم رفتن چاقوی داغ آوردن تا زجرم بدن...امیدوارم با اون چاقو رگم رو بزنن تا بمیرم (عه این چه حرفیه بچه)
با چاقو شروع کردن به زخمی کردنم و خیلی درد میکرد....بعد از نیم ساعت چشمام سیاهی رفت و دوباره بیهوش شدم
ویو هیون
اومدم و دیدم که همه جای بدنش زخمی هستن و بیهوشه...ی جورایی دلم براش میسوزه...نباید این کار رو براش میکردم....صبر کن نه...چرا داری به این پسر دلسوزی میکنی آخه تو چت شده هیون
اینم از پارت اول امیدوارم خوشتون اومده باشه
۶۹۷
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.