بیبی گرل من
#بیبی_گرل_من
P 17
felix
بعد از چند ساعت رسیدیم
نگاهی به رز کردم که با ذوق و شوق به بیرون نگاه میکنه ساحل آوردمش
فلیکس: پیاده شو بانو هوانگ
با لبخند سرشو تکون داد
از ماشین پياده شدیم و به سمت رستورانی که غذاهای دریایی میپوختن رفتیم
فلیکس : یکم غذا بخوریم من گشنمه
رز : باشه
نباید ازش چشم بردارم این دختر شیطونه نمیخوام باعث بشه بعدا پشیمون شم
بعد از چند دقیقه غذاهامون رو آوردن
که نوشابه رو ریخت به لباسش
رز : اوه...من برم تمیزش کنم؟
دستمالی دادم بهش و گفتم
فلیکس : نیازی نیست
و مانعه رفتنش شدم
.
روی ماسه های ساحل قدم میزدیم
رز : من حوصلم بازم ترکید
فلیکس : جایی میشناسی که بریم؟
رز : نهه
فلیکس : بریم..پارکی چیزی؟
نگاهش روی زمین بود
رز : اهوم
فلیکس : اوکی پس
رفتیم سوار ماشین شدیم و به پارک بزرگ و معروفش رفتیم
با هیجان زیادی به اطراف نگاه نگاه میکرد که رفت به سمت یه مغازه ای
رز : ميشه برام از اونا بخری؟
با انگشتش اشاره کرد نگاهمو دادم که پشمک چوبی بود
خنده ای کردم
فلیکس : تو، تو این سن پشمک میخوری؟
رز : هومم من هنوزم کودک درونم فعاله
فلیکس : معلومه
رز : راستی..مگه قرار نبود امشب یه مهمونی برگزار بشه؟
فلیکس : خب..اون کنسل شد..برای این که حوصلت سر نره...هیونجین گفت بیارمت بوسان
رز : خیلی آدم عجیبیه نه به دیشب و الان که مهربون بود نه به روزای اشناییمون که یه شیر بی رحم بود
پول پشمکو دادم
گرفت تو دستش و شروع به قدم زدن کردیم
فلیکس : هیون قلب مهربونی داره اما نمیدونه چجوری استفادش کنه مثل یه گربه کوچولو که بلد نیست میو میو کنه
رز : همه پسرا عجیبن
فلیکس : حتی من؟
رز : هوممم
با لبخند بازیگوشانه گفتم
فلیکس : چرا من که آدم پایم
رز : همینو بگو..
نگاهی به اطراف کرد
رز : عام...ميشه من برم سرویس بهداشتی؟!
فلیکس : باشه
برای اینکه معذب نشه دنبالش نرفتم پشمکشو داد بهم و رفت
با داد گفتم
فلیکس : من اینجامااا
رز :
وارد سرویس بهداشتی شدم و زود دنبال پنجره برای فرار گشتم
باید زپدتر از اینجا فرار کنم
یه پنجره داخل دستشویی دیدم و زود شیشو با مچم شکوندم که مچم زخمی شد و خون ریزی کرد
رز : اخخخ...باید زودتر برم
پنجره کوچیکی بود به سختی تونستم ازش بیرون بیام راه خیابون بود و خبری از فلیکس نبود
به پول نیاز داشتم و نگاهی به اطرافم کردم
که یه کامیون دیدم که محصولی برای مغازه آورده بهترین راه بود
آروم بدون اینکه کسی متوجه بشه سوار کامیون شدم و وارد جعبه بزرگی که توش پر از باتری بود شدم
و ماشین شروع به حرکت کرد
نفس راحتی کشیدم میتونستم به پدرم زنگ بزنم و بگم بیاد دنبالم فقط کافیه صبح بشه.
P 17
felix
بعد از چند ساعت رسیدیم
نگاهی به رز کردم که با ذوق و شوق به بیرون نگاه میکنه ساحل آوردمش
فلیکس: پیاده شو بانو هوانگ
با لبخند سرشو تکون داد
از ماشین پياده شدیم و به سمت رستورانی که غذاهای دریایی میپوختن رفتیم
فلیکس : یکم غذا بخوریم من گشنمه
رز : باشه
نباید ازش چشم بردارم این دختر شیطونه نمیخوام باعث بشه بعدا پشیمون شم
بعد از چند دقیقه غذاهامون رو آوردن
که نوشابه رو ریخت به لباسش
رز : اوه...من برم تمیزش کنم؟
دستمالی دادم بهش و گفتم
فلیکس : نیازی نیست
و مانعه رفتنش شدم
.
روی ماسه های ساحل قدم میزدیم
رز : من حوصلم بازم ترکید
فلیکس : جایی میشناسی که بریم؟
رز : نهه
فلیکس : بریم..پارکی چیزی؟
نگاهش روی زمین بود
رز : اهوم
فلیکس : اوکی پس
رفتیم سوار ماشین شدیم و به پارک بزرگ و معروفش رفتیم
با هیجان زیادی به اطراف نگاه نگاه میکرد که رفت به سمت یه مغازه ای
رز : ميشه برام از اونا بخری؟
با انگشتش اشاره کرد نگاهمو دادم که پشمک چوبی بود
خنده ای کردم
فلیکس : تو، تو این سن پشمک میخوری؟
رز : هومم من هنوزم کودک درونم فعاله
فلیکس : معلومه
رز : راستی..مگه قرار نبود امشب یه مهمونی برگزار بشه؟
فلیکس : خب..اون کنسل شد..برای این که حوصلت سر نره...هیونجین گفت بیارمت بوسان
رز : خیلی آدم عجیبیه نه به دیشب و الان که مهربون بود نه به روزای اشناییمون که یه شیر بی رحم بود
پول پشمکو دادم
گرفت تو دستش و شروع به قدم زدن کردیم
فلیکس : هیون قلب مهربونی داره اما نمیدونه چجوری استفادش کنه مثل یه گربه کوچولو که بلد نیست میو میو کنه
رز : همه پسرا عجیبن
فلیکس : حتی من؟
رز : هوممم
با لبخند بازیگوشانه گفتم
فلیکس : چرا من که آدم پایم
رز : همینو بگو..
نگاهی به اطراف کرد
رز : عام...ميشه من برم سرویس بهداشتی؟!
فلیکس : باشه
برای اینکه معذب نشه دنبالش نرفتم پشمکشو داد بهم و رفت
با داد گفتم
فلیکس : من اینجامااا
رز :
وارد سرویس بهداشتی شدم و زود دنبال پنجره برای فرار گشتم
باید زپدتر از اینجا فرار کنم
یه پنجره داخل دستشویی دیدم و زود شیشو با مچم شکوندم که مچم زخمی شد و خون ریزی کرد
رز : اخخخ...باید زودتر برم
پنجره کوچیکی بود به سختی تونستم ازش بیرون بیام راه خیابون بود و خبری از فلیکس نبود
به پول نیاز داشتم و نگاهی به اطرافم کردم
که یه کامیون دیدم که محصولی برای مغازه آورده بهترین راه بود
آروم بدون اینکه کسی متوجه بشه سوار کامیون شدم و وارد جعبه بزرگی که توش پر از باتری بود شدم
و ماشین شروع به حرکت کرد
نفس راحتی کشیدم میتونستم به پدرم زنگ بزنم و بگم بیاد دنبالم فقط کافیه صبح بشه.
۱۵.۶k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.