A year without him 💔

A year without him 💔
پــارتــــ : 15 💜
همینطوری نشسته بودیم که پدرش اومد و تا منو دید ابرو هاش رفت تو هم .
گفت : جونگ کوک سریع بیا بالا .
جونگ کوک ترسید . آخه باباش داد زد و صداش کرد . سریع رفت بالا . با پدرش رفتن داخل اتاق .
پدرش : جئون جونگ کوک ، تو دیگه 25 سالته ! بزرگ شدی ! فرق بین خوب و بد و میدونی ! این کیه انتخاب کردی ؟!
کوکی : بابا اسمش می چا هست . اون دختر خوب و عاقلیه ! الان من نزدیک دو ماهه باهاشم !
پدرش : چشمم روشن ! مگه تو به عمت و دختر عمت قول ندادی ؟!
کوکی : بابا من از دان خوشم نمیاد !
پدرش : تو خیلی غلط کردی !
کوکی : پدر من ! منتظر بودن برای اینکه هر کی هرچی دلش میخواد بهت بگه هم حدی داره ! اصلا میدونی چیه ؟! من نه به نظر تو احتیاج دارم نه به نظر زنت ! من خودم میدونم چیکار میکنم ! الانم از اینجا میرم که ...
پدر کوکی سریع یه سیلی زد تو گوش کوکی .
پدرش : حالا برو !
جونگ کوک از پله ها اومد پایین و خودشو رسوند به من .
کوکی : بلند شو بریم !
انقدر صداشون بلند بود که من فهمیدم کوکی برای چی ناراحته .
مادرش : پسرم وایسا حداقل ...
کوکی : خداحافظ .
سوار ماشین شدیم . کوکی با سرعت 280 میرفت . رسیدیم خونه ...