پارت۵
پارت۵
#جدال عشق
نگاهی به چشمانش که رنگ شیطنت گرفته بود کردم
دماغم را چینی دادم و گفتم:
+ راست میگه
میدونستم فقط و فقط قصد اذیت دارد، آخر کدام آدمی به چای حساسیت
دارد، مجبور به قبول حرفش شدم
شانه ای باال انداختم و دستم را به طرف نان بردم که
ایکا زودتر از جلوی دستم برش داشت
این دیگر زیاده روی بود
دستم را به طرف کره کج کردم که آن هم برداشت
یکی یکی چیز های دور و برم غیب میشد
اعصابم خورد شد و دستمو زدم روی میز که همه به من نگاه کردند
با حرص گفتم:
+ مرسی ممنون من سیر شدم
و بلند شدم و رفتم
از در ورودی خارج شدم و رفتم داخل باغ عمارت
پر از رز های قرمز و صورتی و آبی بود خیلی قشنگ بودند
نوازششون کردم خیلی بوی خوبی می دادند
به طرف تاب بزرگی که اون نزدیکی بود رفتم و روش نشستم و غرق
تماشای گل ها شدم
که متوجه شدم کسی کنارم نشست سرمو برگردوندم و با کسی مواجه
شدم که انتظارشو نداشتم
× سالم
با تعجب و گیجی گفتم:
+ سالم آقای شکالتی....اوم یعنی چیزه اسمتونو نمیدونم
لبخند کج و کوله ای زدم
خنده ای کرد و لبخند مهربونی زد
× اسم من لوکا ست
+ منم آسا هستم البته فکر کنم خودت بدونی دیگه
× اره میدونم و اینم میدونم االن گرسنته
+ چی؟
× دیدم ایکا نزاشت چیزی بخوری اون پسره ایش خیلی لجبازه واقعا
عصبیم میکنه
حواسم نبود و افکارم و با صدای بلند گفتم
+ اون یه شیطانه
بعدش که متوجه شدم خواستم سریع گندی که زدمو بپوشونم
+ اوه ببخشید نمیخواستم که به برادرت توهین کنم فقط، فقط خیلی اذیتم
میکنه بعد من...
× هی هی الزم به توضیح نیست، منم دل ه خوشی ازش ندارم و بهتر از
هر کسی میدونم اون یه شیطانه
× بیا بریم
+ کجا؟
لبخندی زد و گفت:
× صبحونه
میخواستم تعارف کنم و نه بیارم اما خیلی گرسنه بودم بیخیال شانه ای
باال انداختم و گفتم:
+ بریم
و دنبالش راه افتادم
واقعا مرد خوبی به نظر میومد ظاهری زیبا و موهای طالیی و روشن
برعکس ایکا
چشمانی درشت درست برعکس ایکا، او چشمانی خمار داشت که هر
کسی رو داخل خودشون غرق میکرد
مثل یک گرداب
حتی قدش کمی از ایکا بلند تر بود
اندامش هیکلی و درشت بود اما ایکا اندامی خاص داشت که در حال
عضله ای بودنش خاص و ظریف و خوش فرم بود
رنگ چشم هاشونم حتی فرق داشت ماله لوکا قهوه ای روشن بود اما
ایکا قهوه ای تاریک و سوخته
دنیا رو میشه تو قهوه ای چشماش به آتش کشید
سری تکون دادم و دست از مقایسه برداشتم
توی آش پزخونه ی بزرگ عمارت بودیم
یه صندلی برام عقب کشید
× بشین تا واست چیزی بیارم بخوری
با لبخند گفتم:
+ مرسی زحمتت شد
رفت به طرف یخچال بزرگ گوشه ی آشپزخونه
که صدای در اومد که نشان از ورود کسی به آشپزخونه رو میداد
#جدال عشق
نگاهی به چشمانش که رنگ شیطنت گرفته بود کردم
دماغم را چینی دادم و گفتم:
+ راست میگه
میدونستم فقط و فقط قصد اذیت دارد، آخر کدام آدمی به چای حساسیت
دارد، مجبور به قبول حرفش شدم
شانه ای باال انداختم و دستم را به طرف نان بردم که
ایکا زودتر از جلوی دستم برش داشت
این دیگر زیاده روی بود
دستم را به طرف کره کج کردم که آن هم برداشت
یکی یکی چیز های دور و برم غیب میشد
اعصابم خورد شد و دستمو زدم روی میز که همه به من نگاه کردند
با حرص گفتم:
+ مرسی ممنون من سیر شدم
و بلند شدم و رفتم
از در ورودی خارج شدم و رفتم داخل باغ عمارت
پر از رز های قرمز و صورتی و آبی بود خیلی قشنگ بودند
نوازششون کردم خیلی بوی خوبی می دادند
به طرف تاب بزرگی که اون نزدیکی بود رفتم و روش نشستم و غرق
تماشای گل ها شدم
که متوجه شدم کسی کنارم نشست سرمو برگردوندم و با کسی مواجه
شدم که انتظارشو نداشتم
× سالم
با تعجب و گیجی گفتم:
+ سالم آقای شکالتی....اوم یعنی چیزه اسمتونو نمیدونم
لبخند کج و کوله ای زدم
خنده ای کرد و لبخند مهربونی زد
× اسم من لوکا ست
+ منم آسا هستم البته فکر کنم خودت بدونی دیگه
× اره میدونم و اینم میدونم االن گرسنته
+ چی؟
× دیدم ایکا نزاشت چیزی بخوری اون پسره ایش خیلی لجبازه واقعا
عصبیم میکنه
حواسم نبود و افکارم و با صدای بلند گفتم
+ اون یه شیطانه
بعدش که متوجه شدم خواستم سریع گندی که زدمو بپوشونم
+ اوه ببخشید نمیخواستم که به برادرت توهین کنم فقط، فقط خیلی اذیتم
میکنه بعد من...
× هی هی الزم به توضیح نیست، منم دل ه خوشی ازش ندارم و بهتر از
هر کسی میدونم اون یه شیطانه
× بیا بریم
+ کجا؟
لبخندی زد و گفت:
× صبحونه
میخواستم تعارف کنم و نه بیارم اما خیلی گرسنه بودم بیخیال شانه ای
باال انداختم و گفتم:
+ بریم
و دنبالش راه افتادم
واقعا مرد خوبی به نظر میومد ظاهری زیبا و موهای طالیی و روشن
برعکس ایکا
چشمانی درشت درست برعکس ایکا، او چشمانی خمار داشت که هر
کسی رو داخل خودشون غرق میکرد
مثل یک گرداب
حتی قدش کمی از ایکا بلند تر بود
اندامش هیکلی و درشت بود اما ایکا اندامی خاص داشت که در حال
عضله ای بودنش خاص و ظریف و خوش فرم بود
رنگ چشم هاشونم حتی فرق داشت ماله لوکا قهوه ای روشن بود اما
ایکا قهوه ای تاریک و سوخته
دنیا رو میشه تو قهوه ای چشماش به آتش کشید
سری تکون دادم و دست از مقایسه برداشتم
توی آش پزخونه ی بزرگ عمارت بودیم
یه صندلی برام عقب کشید
× بشین تا واست چیزی بیارم بخوری
با لبخند گفتم:
+ مرسی زحمتت شد
رفت به طرف یخچال بزرگ گوشه ی آشپزخونه
که صدای در اومد که نشان از ورود کسی به آشپزخونه رو میداد
۲.۳k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.