ℙ𝕒𝕣𝕥𝟠
ℙ𝕒𝕣𝕥𝟠
از زبان نورمن
«عما با صدای بلندی اسممو صدا زد تا بتونه متوقفم کنه...ولی بی اهمیت از اتاق اومدم بیرون و سمت آبخوری راه افتادم،یه لیوان برداشتم و جلوی آبخوری وایسادم.یکم زور زدم تا بتونم شیر آب رو باز کنم ولی خب باز نشد پس دوباره تلاش خودمو کردم و آب با فشار زیادی سرازیر شد همونجوری که آب به سمت پایین میریخت بهش نگاه میکردم...نمیتونم...لیوان از دستم افتاد توی آب خوری اما نه در حدی که بشکنه...من واقعا...میخوام زندگی کنم،میخوام با عما یه زندگی راحتو تجربه کنم.میخوام باهاش بزرگ بشم! اما...نمیتونم.بخاطر خودش بخاطر ری و نقشه ای که کشیدیم.آها راستی همینجا بود نه؟که من و هانا مریض شدیم.فقط بخاطر یه آب بازی ساده... ته ته دلم...هنوزم اون خاطرات وجود دارن...اون خاطرات شیرین...»
فلش بک:شش سال قبل،پاییز سال۲۰۳۹
نورمن:بچه هاااا
هانا و ری و عما صدای نورمنو میشنون و سمت اون میرن.
هانا:چیزی شده نورمن؟
نورمن با یه حالت خیلی خجالتی به حرف میاد
نورمن:میگما...چیزه...میخواستم آب بخورم،از آبخوری...ولی زورم نرسید بازش کنم...میشه یه کمکی کنین؟
هانا یهویی زد زیر خنده
عما:هیییی هانااا! نباید بهش بخندی! تو هم زورت زیاد نیست!!
هانا:حالا بیخیال زور و بازوی من!بریم آبخوری ببینیم میتونیم زور بزنیم بازش کنیم
و هر چهار تا بچه فسقلی پنج ساله راه افتادن سمت آبخوری. هانا و نورمن رفتن بالای سکویی که برای بچه های کوچیکتر مثل پله بود و عما و ری هم نگاهشون میکردن
هانا و نورمن یدونه لیوان گذاشتن زیر شیر آب
هانا:خب با شماره من...یک...دو...سه!
و با شماره سه جفتشون شیر آب رو باز کردن
هانا:هورااااا دیدی گفتم میتونم!!
نورمن:مرسی هانا که کمکم کردی!
هانا هم با غرور خاصی خندید
نورمن:اما...
و به لیوانی که از شدت آب به اونطرف رفته بود نگاه کرد و یهویی دستشو برد توی آبخوری پر از آب!
ادامه دارد...
اینم دوتا پارت!!!
ببینم حمایت نمیشه هاااا
از زبان نورمن
«عما با صدای بلندی اسممو صدا زد تا بتونه متوقفم کنه...ولی بی اهمیت از اتاق اومدم بیرون و سمت آبخوری راه افتادم،یه لیوان برداشتم و جلوی آبخوری وایسادم.یکم زور زدم تا بتونم شیر آب رو باز کنم ولی خب باز نشد پس دوباره تلاش خودمو کردم و آب با فشار زیادی سرازیر شد همونجوری که آب به سمت پایین میریخت بهش نگاه میکردم...نمیتونم...لیوان از دستم افتاد توی آب خوری اما نه در حدی که بشکنه...من واقعا...میخوام زندگی کنم،میخوام با عما یه زندگی راحتو تجربه کنم.میخوام باهاش بزرگ بشم! اما...نمیتونم.بخاطر خودش بخاطر ری و نقشه ای که کشیدیم.آها راستی همینجا بود نه؟که من و هانا مریض شدیم.فقط بخاطر یه آب بازی ساده... ته ته دلم...هنوزم اون خاطرات وجود دارن...اون خاطرات شیرین...»
فلش بک:شش سال قبل،پاییز سال۲۰۳۹
نورمن:بچه هاااا
هانا و ری و عما صدای نورمنو میشنون و سمت اون میرن.
هانا:چیزی شده نورمن؟
نورمن با یه حالت خیلی خجالتی به حرف میاد
نورمن:میگما...چیزه...میخواستم آب بخورم،از آبخوری...ولی زورم نرسید بازش کنم...میشه یه کمکی کنین؟
هانا یهویی زد زیر خنده
عما:هیییی هانااا! نباید بهش بخندی! تو هم زورت زیاد نیست!!
هانا:حالا بیخیال زور و بازوی من!بریم آبخوری ببینیم میتونیم زور بزنیم بازش کنیم
و هر چهار تا بچه فسقلی پنج ساله راه افتادن سمت آبخوری. هانا و نورمن رفتن بالای سکویی که برای بچه های کوچیکتر مثل پله بود و عما و ری هم نگاهشون میکردن
هانا و نورمن یدونه لیوان گذاشتن زیر شیر آب
هانا:خب با شماره من...یک...دو...سه!
و با شماره سه جفتشون شیر آب رو باز کردن
هانا:هورااااا دیدی گفتم میتونم!!
نورمن:مرسی هانا که کمکم کردی!
هانا هم با غرور خاصی خندید
نورمن:اما...
و به لیوانی که از شدت آب به اونطرف رفته بود نگاه کرد و یهویی دستشو برد توی آبخوری پر از آب!
ادامه دارد...
اینم دوتا پارت!!!
ببینم حمایت نمیشه هاااا
۱.۶k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.