پارت۸.جنبه ندارین نخونین.
ی کت زرد پوشیدم با ی نیم تنه زیرش با شلوار زرد ستش موهامو باز گذاشتمو ماتیک به لبای خشکم زدم ،زیاد اهل ارایش نبودم با ارایش بدون ارایش م فرقی نداشت پس از اتاق زدم بیرون از پله ها رفدم پایین خبری از جونگ کوک نبود پس حتما تو حیاطه .
در و باز کردم وارد حیاط شدم که دیدم توی ماشین منتظره در عقب باز کردم که با صدای سردی گفد :
_بیا جلو رانندت که نیستم .
قسمت راننده خیلی با خشم گفد که اخم ریزی کردم جلو سوار شدم .
ماشین روشن کرد از خونه خارج شد تو راه حرفی زده نشد تا رسیدیم به ی ساختمون بزرگ و شیک ..
_اینجاس؟جایی که ..
نذاشت حرفمو ادامه بدم گفد :
_بهت تو خونه چی گفدم ؟چرا اینقد حرف میزنی سیلویا ؟
خیلی ناراحت شدم از طرز حرف زدنش ولی بروی خودم نیاوردم که وارد اون ساختمون شدیم داخلش از بیرون صد برابر خوشگل تر بود که دخدری به سمت ماشین اومد :
_سلام جناب بفرمایین داخل .
جونگ کوک سری تکون داد ماشین پارک کرد روبه من گفد :_پیاده شو .
در ماشین باز کردم پایین اومدم شونه به شونه ی جونگ کوک وارد شدیم .
پسری خوشتیپ جذابی که بنظر همسن جونگ کوک بود با لبخند اومد سمتمون و روبه جونگ کوک گفد :
_به اقای جئون مشتاق دیدار .
جونگکوک با لبخندی که ازش بعیده لب زد :
_من یادمه ی هفده پیش اینجا بودم زود دلت تنگ شده ..
لبخندی زد گفد :
_امکان داره .
جونگ کوک لبخندی زد با صدایی که من نشنوم ولی شنیدم گفد :
_خب تهیونگ میدونی که برای چی اینجا اومدم ..!
پسری که فهمیدم اسمش تهیونگ ایندفعه قیافش جدی شد روبه من گفد :
_خیلی خوش اومدین بفرمایین .
لبخندی زدم ممنونی زیر لب گفدم با جونگ کوک پشت سرش به سمت اتاقی رفدیم .
روی صندلی نشستیم که تهیونگ دفدر بزرگیو باز کرد داخلش چیزیو نوشت برگه ای رو داد به جونگ کوک نمیدونم این ازدواج سوری این کاراش برای چیه ..!
بعد چند مین تهیونگ به جونگ کوک نگاهی کرد گفد :
_حله داداش .
جونگکوک سری تکون داد بلند شد به منم اشاره کرد بلند شم ی لحظه با تهیونگ چشم تو چشم شدم که لبخندی بهم زد ،اصن باورم نمیشه هموین ادامه خوبی دوست همچین ادمی باشه جونگ کوک بد نیسد ولی ..بداخلاقه .......(مرض)
از اون ساختمون خارج شدیم وارد حیاط شدیم که خدمتکاری دیدم که داره از روبه رو میاد ولی نگاه خیلی بدی بهم کرد ..!
شاید حرفی نزده باشه ولی از تو چشماش خیلی چیزارو میتونستم بخونم در عجبم بودم چرا باید بهم اونقدر با تنفر نگاه کنه ..!
با صدای جونگ کوک به خودم اومدم :
_سوار شو دیگه سیلویا..
اومد م نزدیک ماشین در و باز کردم و سوار شدم تا خود خونه داشتم به نگاه های اون خدمتکار فک میکردم چرا حس بدی به اون خدمتکار داشتم ...؟
وقتی رسیدیم خونه از فکر خیال هام اومدم بیرون در ماشین باز کردم پریدم تو خونه جونگکوک بعد من اومد تو خونه گفد :..
در و باز کردم وارد حیاط شدم که دیدم توی ماشین منتظره در عقب باز کردم که با صدای سردی گفد :
_بیا جلو رانندت که نیستم .
قسمت راننده خیلی با خشم گفد که اخم ریزی کردم جلو سوار شدم .
ماشین روشن کرد از خونه خارج شد تو راه حرفی زده نشد تا رسیدیم به ی ساختمون بزرگ و شیک ..
_اینجاس؟جایی که ..
نذاشت حرفمو ادامه بدم گفد :
_بهت تو خونه چی گفدم ؟چرا اینقد حرف میزنی سیلویا ؟
خیلی ناراحت شدم از طرز حرف زدنش ولی بروی خودم نیاوردم که وارد اون ساختمون شدیم داخلش از بیرون صد برابر خوشگل تر بود که دخدری به سمت ماشین اومد :
_سلام جناب بفرمایین داخل .
جونگ کوک سری تکون داد ماشین پارک کرد روبه من گفد :_پیاده شو .
در ماشین باز کردم پایین اومدم شونه به شونه ی جونگ کوک وارد شدیم .
پسری خوشتیپ جذابی که بنظر همسن جونگ کوک بود با لبخند اومد سمتمون و روبه جونگ کوک گفد :
_به اقای جئون مشتاق دیدار .
جونگکوک با لبخندی که ازش بعیده لب زد :
_من یادمه ی هفده پیش اینجا بودم زود دلت تنگ شده ..
لبخندی زد گفد :
_امکان داره .
جونگ کوک لبخندی زد با صدایی که من نشنوم ولی شنیدم گفد :
_خب تهیونگ میدونی که برای چی اینجا اومدم ..!
پسری که فهمیدم اسمش تهیونگ ایندفعه قیافش جدی شد روبه من گفد :
_خیلی خوش اومدین بفرمایین .
لبخندی زدم ممنونی زیر لب گفدم با جونگ کوک پشت سرش به سمت اتاقی رفدیم .
روی صندلی نشستیم که تهیونگ دفدر بزرگیو باز کرد داخلش چیزیو نوشت برگه ای رو داد به جونگ کوک نمیدونم این ازدواج سوری این کاراش برای چیه ..!
بعد چند مین تهیونگ به جونگ کوک نگاهی کرد گفد :
_حله داداش .
جونگکوک سری تکون داد بلند شد به منم اشاره کرد بلند شم ی لحظه با تهیونگ چشم تو چشم شدم که لبخندی بهم زد ،اصن باورم نمیشه هموین ادامه خوبی دوست همچین ادمی باشه جونگ کوک بد نیسد ولی ..بداخلاقه .......(مرض)
از اون ساختمون خارج شدیم وارد حیاط شدیم که خدمتکاری دیدم که داره از روبه رو میاد ولی نگاه خیلی بدی بهم کرد ..!
شاید حرفی نزده باشه ولی از تو چشماش خیلی چیزارو میتونستم بخونم در عجبم بودم چرا باید بهم اونقدر با تنفر نگاه کنه ..!
با صدای جونگ کوک به خودم اومدم :
_سوار شو دیگه سیلویا..
اومد م نزدیک ماشین در و باز کردم و سوار شدم تا خود خونه داشتم به نگاه های اون خدمتکار فک میکردم چرا حس بدی به اون خدمتکار داشتم ...؟
وقتی رسیدیم خونه از فکر خیال هام اومدم بیرون در ماشین باز کردم پریدم تو خونه جونگکوک بعد من اومد تو خونه گفد :..
۸.۷k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲