گردنبند خونین پارت ۹✨️✨️
زمانی که به قلمرو ومپایر ها رسیدند، اول به سمت رییس انها، یعنی برادر پادشاه، شاهزاده جیمی رفتند. زمانی که به انجا رسیدند ، شاهزاده و پسرش الکس، تعظیمی کردند و به انها خوش امد گویی کردند. بعد از احوال پرسی و حرف زدن، شاهزاده جیمی رو به الکس کرد و گفت: الکس، لونا رو برو با محیط اشنا کن. الکس باشه ای گفت و به همراه لونا از قصر انها، خارج شدند. زمانی که راه میر فتند هیچ حرفی بینشان رد و بدل نشد و سکوتی عظیم بینشان شکل گرفته بود . پس از پند دقیقه لونا گفت: میگم اسمت الکس بود دیگه؟
الکس : اره، توهم لونا بودی؟
لونا: اره، حالا این هارو بیخیال تو همونی هستی که قراره به من اموزش هایی که چطور از قدرت ومپایریم استفاده کنم رو میدی؟!
الکس: اگه خودت بخای ... چرا که نه.
لونا : خب پس بیا از همین الان شروع کنیم!
الکس ، باشه ای گفت و لونا را سمت جنگلی برد ......
.
.
.
.
.
.
.
پایان.
الکس : اره، توهم لونا بودی؟
لونا: اره، حالا این هارو بیخیال تو همونی هستی که قراره به من اموزش هایی که چطور از قدرت ومپایریم استفاده کنم رو میدی؟!
الکس: اگه خودت بخای ... چرا که نه.
لونا : خب پس بیا از همین الان شروع کنیم!
الکس ، باشه ای گفت و لونا را سمت جنگلی برد ......
.
.
.
.
.
.
.
پایان.
۲.۲k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.