پارت ۱۰
از زبان یونا:
با دوستام چندتا بطری ودکا خورده بودیم و مست مست بودیم جوری که نمیتونستم دیگه از سر جاهامون بلند بشیم یهو یه پسر اومد سمتمون و مث اینکه میخواست مخمونو بزنه هر کاری میکردیم نمیرفت که یهو دیدم پخش زمین شد سرمو برگردوندم و با یه پسر جذاب مواجه شدم که زدش هممون بهش خیره شده بودیم وایییی عرررر چقدر جذاب بود (اینقدر مست بود که نمیتونستم جونکوک رو بشناسه)
یهو دیدم همون پسره اومد سمتم و منو انداخت رو کولش و برد تو یکی از اتاق ها
_هوووی چیکار میکنی پسره احمق
+چرا اینقدر مست کردی
_چون دلم میخواد به تو چه برو گمشو (مستی)
+هومممم که اینطور (پوزخند)
منو انداخت رو کولش و از اتاق برد بیرون و سوار ماشین کرد اینقدر مست بودم که خواب رفتم..
از زبان جونکوک:
بردمش عمارت خودم آخه با این سر و وضع قطعا باباش میکشتش رسیدیم چند بار صداش زدم دیدم پیاده نمیشه بهش نگاه کردم خواب رفته بود اخهههه گوگولی کیوت رفتم سمتم و بغلش کردم و بردمش داخل عمارت و از پله ها بالا رفتم و بردمش تو اتاقم و گذاشتمش رو تخت و نشستم کنارش و به قیافه غرق در خوابش نگاه میکردم مگه یه دختر چقد میتونه خوشکل باشه من نمیخواستم اینکارو کنم ولی ناخواسته لباشو بوسیدم خیلی آروم که بیدار نشه و بعد ازاتاق رفتم بیرون و رفتم تو اتاق کارم تا کارامو انجام بدم ......
چند ساعت بعد
از زبان یونا:
ازخواب بیدار شدم سرم به شدت درد میکرد وایسا ببینم من کجام کم کم همه اتفاقات یادم اومد وایییی یعنی جونکوک منو آورده اینجا از خجالت لبمو گاز گرفتم واییی نه یهو دیدم در اتاق باز شد جونکوک بود اومد داخل
+بیدار شدی
_اوهوم
سعی کردم با موهام بدنمو بپوشونم آخه خیلی تو دید بود
+چرا رفتی یه همچین جایی و تا این حد مست میکنی هااااا اگه بابات بفهمه خفت میکنه بد بخت
_ببینم تو که بهش نمیگی
+من بهش نمیگم ولی تو دیگه حق نداری بدون اجازه من جایی بری
_ای بابا مگه تو کی هستی چرا من باید از تو اجازه بگیرم جونکوک
+چون من داداشتم
_ولی اون روز تو گفتی که ....
+اون روز من عصبی بودم یه گوهی خوردم هی تو بگو حالا
_پس یعنی دوباره داداشمی دیگه
+اره داداشت بودم و میمونم
لبخندی رو لبام نشست از اینکه دوباره با هم آشتی کردیم رفتم و پریدم بغلش و پاهامو دور کمرش حلقه کردم
با دوستام چندتا بطری ودکا خورده بودیم و مست مست بودیم جوری که نمیتونستم دیگه از سر جاهامون بلند بشیم یهو یه پسر اومد سمتمون و مث اینکه میخواست مخمونو بزنه هر کاری میکردیم نمیرفت که یهو دیدم پخش زمین شد سرمو برگردوندم و با یه پسر جذاب مواجه شدم که زدش هممون بهش خیره شده بودیم وایییی عرررر چقدر جذاب بود (اینقدر مست بود که نمیتونستم جونکوک رو بشناسه)
یهو دیدم همون پسره اومد سمتم و منو انداخت رو کولش و برد تو یکی از اتاق ها
_هوووی چیکار میکنی پسره احمق
+چرا اینقدر مست کردی
_چون دلم میخواد به تو چه برو گمشو (مستی)
+هومممم که اینطور (پوزخند)
منو انداخت رو کولش و از اتاق برد بیرون و سوار ماشین کرد اینقدر مست بودم که خواب رفتم..
از زبان جونکوک:
بردمش عمارت خودم آخه با این سر و وضع قطعا باباش میکشتش رسیدیم چند بار صداش زدم دیدم پیاده نمیشه بهش نگاه کردم خواب رفته بود اخهههه گوگولی کیوت رفتم سمتم و بغلش کردم و بردمش داخل عمارت و از پله ها بالا رفتم و بردمش تو اتاقم و گذاشتمش رو تخت و نشستم کنارش و به قیافه غرق در خوابش نگاه میکردم مگه یه دختر چقد میتونه خوشکل باشه من نمیخواستم اینکارو کنم ولی ناخواسته لباشو بوسیدم خیلی آروم که بیدار نشه و بعد ازاتاق رفتم بیرون و رفتم تو اتاق کارم تا کارامو انجام بدم ......
چند ساعت بعد
از زبان یونا:
ازخواب بیدار شدم سرم به شدت درد میکرد وایسا ببینم من کجام کم کم همه اتفاقات یادم اومد وایییی یعنی جونکوک منو آورده اینجا از خجالت لبمو گاز گرفتم واییی نه یهو دیدم در اتاق باز شد جونکوک بود اومد داخل
+بیدار شدی
_اوهوم
سعی کردم با موهام بدنمو بپوشونم آخه خیلی تو دید بود
+چرا رفتی یه همچین جایی و تا این حد مست میکنی هااااا اگه بابات بفهمه خفت میکنه بد بخت
_ببینم تو که بهش نمیگی
+من بهش نمیگم ولی تو دیگه حق نداری بدون اجازه من جایی بری
_ای بابا مگه تو کی هستی چرا من باید از تو اجازه بگیرم جونکوک
+چون من داداشتم
_ولی اون روز تو گفتی که ....
+اون روز من عصبی بودم یه گوهی خوردم هی تو بگو حالا
_پس یعنی دوباره داداشمی دیگه
+اره داداشت بودم و میمونم
لبخندی رو لبام نشست از اینکه دوباره با هم آشتی کردیم رفتم و پریدم بغلش و پاهامو دور کمرش حلقه کردم
۱۶.۴k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.