پارت 13
پارت 13
جیمین: از خونه دوشیزه رفتم قصر بدون هیچ حرفی رفتم اوتاقم خودمو پرت کردم رویه تخت
آخه چقدر میتونه یکی آنقدر زیبا باشه
دوشیزه خیلی زیباست
همین که چشمامو بستم دره اوتاقم زده شد
اجازیه ورود دادم
خدمتکار :پرنس پدرتون صداتون کرده
جیمین:باشه الان میرم
خدمتکار رفت بیرون
پاشدم رفتم اوتاق پدر
پدر اجازه هست
پ/ج: بیا داخل پسرم {پدر جیمین رو پ/ج: میزارم}
جیمین:رفتم داخل اوتاق
پدرچیزی شده
پ/ج: میدونی که کم مونده به ازدواجت و تو باید
خودتون آماده کنی واسیه مسابقه
جیمین: پدر چند دفعه بهتون بگم من نمیخوام با جین رقابت کنم و رقیبش باشم
پ/ج: جیمین تو باید باهاش رقابت کنی و اون مسابقه رو ببری
جیمین: من نمیخوام با جین رقابت کنم
پ/ج: بسه همین که گفتم تو با جین رقابت میکنی
و برنده میشی و پادشاه میشی فهمیدی
{ با داد و عصبانیت }
جیمین
بدون هیچ حرفی از اوتاق رفتم بیرون
خیلی عصبانی هستم آخه چرا باید با جین رقابت کنم
همینجوری تند تند راه میرفتم رفتم حیات قصر
جینو دیدم تویه حیات بود
از دور بهش نگاه میکردم من ولم نمیاد با جین رقابت کنم اون مثله دادشمه
جین
دیدم جیمین یکم دورتر ازم و ایستاده بود رفتم پیشش
جیمین کی اومدی بگو ببینم چیکار کردی
جیمین: هیچی {کلافه}
جین: جیمین چیزی شده چرا نارحتی دوشیزه خوب بود
جیمین: آره دوشیزه خوب بود
جین: پس چی شده
جیمین: یکم خستم همین میشه بریم اسب سواری
جین: باشه بریم اما قبلش بیا غذا بخوریم
جیمین:اشتها ندارم
جین: نه اینجوری که نمیشه باید غذا بخوری
جیمین: نه داداش بریم
جین: باشه بریم شاید حالت یکم خوب شد
رفتیم مزرعه اسب ها مون جیمین سوار اسب خودش من سوار اسپ خودم شدم
جیمین
با سریع ترین حالته ممکن اسب میدوید
اصلا یه دفعه هم مکث نمی کردم بدون هیچ مکثی داشتم اسب سواری میکردم خیلی عصبانی بودم
جین: جیمین بس کن خیلی داری سریع میری
جیمین
اصلا به حرفای جین گوش نمی دادم فقط سریع اسب سواری میکردم
الان دیگه یه ساعت بود داشتم اسب سواری میکردم
جین
دیگه خیلی خسته شدم از اسب اومدم پایین
جیمین بس کن {با داد }
جیمین:با صدای جین اسبو نگهداشتم و ازش خودم پایین
جین:چه عجب نمیومدی تا شب اسب سواری میکردی
جیمین: خوب داداش عصبانی بودم
جین باشه بریم قصر
جیمین: باشه
این داستان ادامه دارد
نمیدونم چرا حس کردم این پارت خوب نبود
نظره شما چیه؟؟؟؟؟
جیمین: از خونه دوشیزه رفتم قصر بدون هیچ حرفی رفتم اوتاقم خودمو پرت کردم رویه تخت
آخه چقدر میتونه یکی آنقدر زیبا باشه
دوشیزه خیلی زیباست
همین که چشمامو بستم دره اوتاقم زده شد
اجازیه ورود دادم
خدمتکار :پرنس پدرتون صداتون کرده
جیمین:باشه الان میرم
خدمتکار رفت بیرون
پاشدم رفتم اوتاق پدر
پدر اجازه هست
پ/ج: بیا داخل پسرم {پدر جیمین رو پ/ج: میزارم}
جیمین:رفتم داخل اوتاق
پدرچیزی شده
پ/ج: میدونی که کم مونده به ازدواجت و تو باید
خودتون آماده کنی واسیه مسابقه
جیمین: پدر چند دفعه بهتون بگم من نمیخوام با جین رقابت کنم و رقیبش باشم
پ/ج: جیمین تو باید باهاش رقابت کنی و اون مسابقه رو ببری
جیمین: من نمیخوام با جین رقابت کنم
پ/ج: بسه همین که گفتم تو با جین رقابت میکنی
و برنده میشی و پادشاه میشی فهمیدی
{ با داد و عصبانیت }
جیمین
بدون هیچ حرفی از اوتاق رفتم بیرون
خیلی عصبانی هستم آخه چرا باید با جین رقابت کنم
همینجوری تند تند راه میرفتم رفتم حیات قصر
جینو دیدم تویه حیات بود
از دور بهش نگاه میکردم من ولم نمیاد با جین رقابت کنم اون مثله دادشمه
جین
دیدم جیمین یکم دورتر ازم و ایستاده بود رفتم پیشش
جیمین کی اومدی بگو ببینم چیکار کردی
جیمین: هیچی {کلافه}
جین: جیمین چیزی شده چرا نارحتی دوشیزه خوب بود
جیمین: آره دوشیزه خوب بود
جین: پس چی شده
جیمین: یکم خستم همین میشه بریم اسب سواری
جین: باشه بریم اما قبلش بیا غذا بخوریم
جیمین:اشتها ندارم
جین: نه اینجوری که نمیشه باید غذا بخوری
جیمین: نه داداش بریم
جین: باشه بریم شاید حالت یکم خوب شد
رفتیم مزرعه اسب ها مون جیمین سوار اسب خودش من سوار اسپ خودم شدم
جیمین
با سریع ترین حالته ممکن اسب میدوید
اصلا یه دفعه هم مکث نمی کردم بدون هیچ مکثی داشتم اسب سواری میکردم خیلی عصبانی بودم
جین: جیمین بس کن خیلی داری سریع میری
جیمین
اصلا به حرفای جین گوش نمی دادم فقط سریع اسب سواری میکردم
الان دیگه یه ساعت بود داشتم اسب سواری میکردم
جین
دیگه خیلی خسته شدم از اسب اومدم پایین
جیمین بس کن {با داد }
جیمین:با صدای جین اسبو نگهداشتم و ازش خودم پایین
جین:چه عجب نمیومدی تا شب اسب سواری میکردی
جیمین: خوب داداش عصبانی بودم
جین باشه بریم قصر
جیمین: باشه
این داستان ادامه دارد
نمیدونم چرا حس کردم این پارت خوب نبود
نظره شما چیه؟؟؟؟؟
۴.۴k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.