فیک "سکوت"
فیک "سکوت"
پارت ۱۸ : نتونستم تشخیص بدم کیه . جیمین سمتم اومد و دوتا زانوهامو گرفت و منو رو شونه چپش کول کرد که بلند گفتم : جیمییییینن منوو بزارررر پایییننن لعنتییی ولممم کننننن . بدون هیچ توجه ای منو برد بیرون خونه و از پله ها بالا رفت . همزمان جیغ میکشیدم که یکدفعه منو پایین اورد و محکم کوبوندم به دیوار و دست راستشو گذاشت رو دهنم . انگشت اشاره دست چپشو رو لباش گذاشت . نمیفهمم چرا . هیچ حرفی نزدم . اروم دستمو گرفت و یکم منو کشید سمت خودش و اشاره کرد به در خونه . پدرم و خود همون عوضی دم در خونه وایستادن و ...ولی هردوشون تفنگ داشتن . با چاقو داشتن درو باز میکردن . نکنه جیمین قضیع رو میدونستع ؟.به جیمین نگا کردم که معلوم بود خیلی وقته نگام میکنه . باند دور چشمشو باز کرد و بادیدن چشمش خشک شدم . چشم قرمز و کبود شده ای داشت . باندو روی لبام گذاشت و چند بار دور سرم چرخوند و بست . نه اون حرف میزد نه من میتونستم حرف بزنم . اروم خم شد و کفشاشو دراورد . خواست از بین نرده ها پرت کنه پایین که با دست چپم دستشو گرفتم . با چشمام میگفتم اینکارو نکنه . با دست چپش دستمو گرفت و یکم سرشو بالا پایین کرد و کفش و ول کرد . سریع سمتم خم شد و زانوهامو گرفت و منو دوباره رو شونش کول کرد . منو برد بالا .طبقه اخر رسیدیم و در بالکن رو باز کرد و منو برد بیرون . منو گذاشت پایین و رفت رو سکو . رفتم سمتش که دیدم پله های بیرونی ساختمون اینجاس . ولی فقط باید از یک ارتفاء زیادی میپریدیم .بالای سکو وایستادم و خواستم بپرم که صدای اومد : پس شما اینجایید ..
برگشتم نگا کردم . به من نگا کرد و گفت : همین الان از اونجا بیا پایین و بیا سمت من . از رو سکو پایین اومدم و با تردید سمتش قدم برداشتم که با دست چپ جیمین متوقف شدم . پدر اسلحه رو بیرون کشید و سمت جیمین نشونه گرفت . با دست راستم استین جیمینو تو دستم فشار دادم . تنها جایی که الان تو این وضعیت میتونستم بهش تکیه کنم جیمین بود .پدر گفت : میدونستم نباید هردوتون زنده باشید . بغض کردم . دلم میخواست همین الان کسی که این همه تنفر رو تو قلبم پرورش داد رو بکشم . جیمین یک چاقو پشتش بود که برداشتمش و سریع سمت پدرم رفتم و اونو با تمام تنفر تو گردنش فرو کردم. م من الان چیکار کردم؟اشکام تند تند میومد . پدرم رو زمین جون میداد و من کنارش افتاده بودم . من الان ا اون رو ....کشتم؟با دستای خودم؟گریه میکردم . به جیمین نگا کردم . اشک تو چشماش جمع شده بود!!الان میتونستم درکش کنم که جیمین سر هر ادم کشتن چطوری از خودش متنفر میشه . دستای خونیمو روی لباسم کشیدم و با گریه بلند شدم .
دیگه تموم شد...
۲ سال بعد
الان از کشتن پدرم دو سال میگذره...من و جیمین هرکسی که این تنفر رو بهمون یاد داد رو ...کشتیم ( :
یکجورایی با کشتن افراد کنارم تو دنیایی که جیمین توش بود رفتم ..ناله های هرشبش..بچه کوچیکم دنیا اومد و الان یازده ماهشه . هم جیمین هم من جدا زندگی میکنیم و فقط بخاطر بچه هر چند وقت میاد بهش سر میزنه چون بچشه .زنگ در خورد و رفتم درو باز کردم . جیمین بود . یک سلام خشک کرد و درو باز کرد و رفت . من و جیمین هنوزم از هم متنفریم و حالمون بهم میخوره همو نگا کنیم ولی بخاطر بچه هیچی بهم نمیگفتیم .بعد از دراوردن پالتوش بچه رو بغل کرد . یک لباس سفید گشاد استین بلند پوشیده بود . فکر اینکه پدر مادر این بچه قاتلن منو ناراحت میکرد . فرنی بچه رو اماده شد و تو یک ظرف کوچیک ریختم و رفتم پیششون . دختر کوچولو نشسته بود و به جیمینی که دراز کشیده بود رو زمین نگا میکرد و با دستاش صورت جیمین رو چنگ میزد . جیمین نگاه سردی بهم کرد و بلند شد و ظرف و ازم گرفت و جدی گفت : من بهش میدم...تو برو .رفتم تو اشپزخونه و بقیه کار هارو کردم . جیمین ادم مهربونیه...ولی کشتن عشقش اونو نابود کرد...خیلی خوش خنده اس...حداقل رفتارش با بچش اینو نشون میده!. برخلاف رفتار سردش با من شبا تو بغلم گریه میکنه. اون تنهاس و گم شده.
نه عشقی داخلمونه نه مهربونی
ما واقعا از هم متنفریم
دلسوزی جزوی از شخصیت ماست .
پایان
پارت ۱۸ : نتونستم تشخیص بدم کیه . جیمین سمتم اومد و دوتا زانوهامو گرفت و منو رو شونه چپش کول کرد که بلند گفتم : جیمییییینن منوو بزارررر پایییننن لعنتییی ولممم کننننن . بدون هیچ توجه ای منو برد بیرون خونه و از پله ها بالا رفت . همزمان جیغ میکشیدم که یکدفعه منو پایین اورد و محکم کوبوندم به دیوار و دست راستشو گذاشت رو دهنم . انگشت اشاره دست چپشو رو لباش گذاشت . نمیفهمم چرا . هیچ حرفی نزدم . اروم دستمو گرفت و یکم منو کشید سمت خودش و اشاره کرد به در خونه . پدرم و خود همون عوضی دم در خونه وایستادن و ...ولی هردوشون تفنگ داشتن . با چاقو داشتن درو باز میکردن . نکنه جیمین قضیع رو میدونستع ؟.به جیمین نگا کردم که معلوم بود خیلی وقته نگام میکنه . باند دور چشمشو باز کرد و بادیدن چشمش خشک شدم . چشم قرمز و کبود شده ای داشت . باندو روی لبام گذاشت و چند بار دور سرم چرخوند و بست . نه اون حرف میزد نه من میتونستم حرف بزنم . اروم خم شد و کفشاشو دراورد . خواست از بین نرده ها پرت کنه پایین که با دست چپم دستشو گرفتم . با چشمام میگفتم اینکارو نکنه . با دست چپش دستمو گرفت و یکم سرشو بالا پایین کرد و کفش و ول کرد . سریع سمتم خم شد و زانوهامو گرفت و منو دوباره رو شونش کول کرد . منو برد بالا .طبقه اخر رسیدیم و در بالکن رو باز کرد و منو برد بیرون . منو گذاشت پایین و رفت رو سکو . رفتم سمتش که دیدم پله های بیرونی ساختمون اینجاس . ولی فقط باید از یک ارتفاء زیادی میپریدیم .بالای سکو وایستادم و خواستم بپرم که صدای اومد : پس شما اینجایید ..
برگشتم نگا کردم . به من نگا کرد و گفت : همین الان از اونجا بیا پایین و بیا سمت من . از رو سکو پایین اومدم و با تردید سمتش قدم برداشتم که با دست چپ جیمین متوقف شدم . پدر اسلحه رو بیرون کشید و سمت جیمین نشونه گرفت . با دست راستم استین جیمینو تو دستم فشار دادم . تنها جایی که الان تو این وضعیت میتونستم بهش تکیه کنم جیمین بود .پدر گفت : میدونستم نباید هردوتون زنده باشید . بغض کردم . دلم میخواست همین الان کسی که این همه تنفر رو تو قلبم پرورش داد رو بکشم . جیمین یک چاقو پشتش بود که برداشتمش و سریع سمت پدرم رفتم و اونو با تمام تنفر تو گردنش فرو کردم. م من الان چیکار کردم؟اشکام تند تند میومد . پدرم رو زمین جون میداد و من کنارش افتاده بودم . من الان ا اون رو ....کشتم؟با دستای خودم؟گریه میکردم . به جیمین نگا کردم . اشک تو چشماش جمع شده بود!!الان میتونستم درکش کنم که جیمین سر هر ادم کشتن چطوری از خودش متنفر میشه . دستای خونیمو روی لباسم کشیدم و با گریه بلند شدم .
دیگه تموم شد...
۲ سال بعد
الان از کشتن پدرم دو سال میگذره...من و جیمین هرکسی که این تنفر رو بهمون یاد داد رو ...کشتیم ( :
یکجورایی با کشتن افراد کنارم تو دنیایی که جیمین توش بود رفتم ..ناله های هرشبش..بچه کوچیکم دنیا اومد و الان یازده ماهشه . هم جیمین هم من جدا زندگی میکنیم و فقط بخاطر بچه هر چند وقت میاد بهش سر میزنه چون بچشه .زنگ در خورد و رفتم درو باز کردم . جیمین بود . یک سلام خشک کرد و درو باز کرد و رفت . من و جیمین هنوزم از هم متنفریم و حالمون بهم میخوره همو نگا کنیم ولی بخاطر بچه هیچی بهم نمیگفتیم .بعد از دراوردن پالتوش بچه رو بغل کرد . یک لباس سفید گشاد استین بلند پوشیده بود . فکر اینکه پدر مادر این بچه قاتلن منو ناراحت میکرد . فرنی بچه رو اماده شد و تو یک ظرف کوچیک ریختم و رفتم پیششون . دختر کوچولو نشسته بود و به جیمینی که دراز کشیده بود رو زمین نگا میکرد و با دستاش صورت جیمین رو چنگ میزد . جیمین نگاه سردی بهم کرد و بلند شد و ظرف و ازم گرفت و جدی گفت : من بهش میدم...تو برو .رفتم تو اشپزخونه و بقیه کار هارو کردم . جیمین ادم مهربونیه...ولی کشتن عشقش اونو نابود کرد...خیلی خوش خنده اس...حداقل رفتارش با بچش اینو نشون میده!. برخلاف رفتار سردش با من شبا تو بغلم گریه میکنه. اون تنهاس و گم شده.
نه عشقی داخلمونه نه مهربونی
ما واقعا از هم متنفریم
دلسوزی جزوی از شخصیت ماست .
پایان
۹۰.۸k
۲۶ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.