Fakejimin💜🦋
Forced Love 💜🦋p2🦋
وارد عمارت شدیم عجب عمارت قشنگی داشت بزرگ و پر از ارامش البته از نظر من اینجوری بود رفتم جلو تر که یه خانم مسنی اومد جلوم و گفت:
آجوما: سلام دخترم خوبی؟ فک کنم تو یکی از دوست دخترای ارباب باشی!!!درستهه؟!
ا/ت: نهههه من دوست دختر ارباب نیستم،اصن چرا بهش میگین ارباب؟!
آجوما: یه وقت اینو پیشه ارباب نگی تنبیهمون میکنه!!! خب راستی نگفتی برایه چی اینجایی؟!
ا/ت همه چیو به آجوما میگه و
آجوما: عجب بابای بی رحمی
ا/ت: میدونم (با لحن گریه)
آجوما: خب دخترم باید قانون اینجا رو بدونی و رعایت کنی و گرنه ارباب تنبیهمون میکنه خب قانون اول.....
ا/ت: با باشه آجوما فهمیدم 😟
رفتیم و آجوما اتاقمو نشونم داد و رفتم یه دوش 10مینی گرفتم و لباسامو عوض کردم و یه روتینم رفتم و یه دل درد بدی حس کردم نشستم رو تخت تا دردم بیوفته که همون لحظه جیمین اومد تو اتاق:
جیمین: چته چیشده؟!
ا/ت: هیچی خوبم (با لکنت)
جیمین: خودتو معرفی کن و اصن اسمت چیه؟
ا/ت خودشو معرفی میکنه شغلشم میگه جیمینم همینطور(ادمین گشاد تشریف دارن🤌🤣)
جیمین: ببخشید میشه زندگیتم رو هم بهم بگی؟!
ا/ت: با.. باشه
ویو جیمین:
عینه فرشته ها بود خیلی قشنگ حرف میزد که متوجه یه چیزی شدم اون زیر دلشو هی فشار میدادو چنگ میزد
ویوا/ت:
داشتم که با جیمین حرف میزدم یه جور خاصی نگام میکرد
ویوراوی:
ا/ت بعد از کلی گریه و تعریف کردن زندگیش خوابش برد جیمین اروم سرشو گذاشت رو متکا و پتو کشید سرش
ویو جیمین:
ذهنم درگیر شده بود چرا ا/ت زیر دلشو چنگ میزد از اتاق رفتم بیرون و آجوما رو صدا زدم...........
شرط نداریم....
وارد عمارت شدیم عجب عمارت قشنگی داشت بزرگ و پر از ارامش البته از نظر من اینجوری بود رفتم جلو تر که یه خانم مسنی اومد جلوم و گفت:
آجوما: سلام دخترم خوبی؟ فک کنم تو یکی از دوست دخترای ارباب باشی!!!درستهه؟!
ا/ت: نهههه من دوست دختر ارباب نیستم،اصن چرا بهش میگین ارباب؟!
آجوما: یه وقت اینو پیشه ارباب نگی تنبیهمون میکنه!!! خب راستی نگفتی برایه چی اینجایی؟!
ا/ت همه چیو به آجوما میگه و
آجوما: عجب بابای بی رحمی
ا/ت: میدونم (با لحن گریه)
آجوما: خب دخترم باید قانون اینجا رو بدونی و رعایت کنی و گرنه ارباب تنبیهمون میکنه خب قانون اول.....
ا/ت: با باشه آجوما فهمیدم 😟
رفتیم و آجوما اتاقمو نشونم داد و رفتم یه دوش 10مینی گرفتم و لباسامو عوض کردم و یه روتینم رفتم و یه دل درد بدی حس کردم نشستم رو تخت تا دردم بیوفته که همون لحظه جیمین اومد تو اتاق:
جیمین: چته چیشده؟!
ا/ت: هیچی خوبم (با لکنت)
جیمین: خودتو معرفی کن و اصن اسمت چیه؟
ا/ت خودشو معرفی میکنه شغلشم میگه جیمینم همینطور(ادمین گشاد تشریف دارن🤌🤣)
جیمین: ببخشید میشه زندگیتم رو هم بهم بگی؟!
ا/ت: با.. باشه
ویو جیمین:
عینه فرشته ها بود خیلی قشنگ حرف میزد که متوجه یه چیزی شدم اون زیر دلشو هی فشار میدادو چنگ میزد
ویوا/ت:
داشتم که با جیمین حرف میزدم یه جور خاصی نگام میکرد
ویوراوی:
ا/ت بعد از کلی گریه و تعریف کردن زندگیش خوابش برد جیمین اروم سرشو گذاشت رو متکا و پتو کشید سرش
ویو جیمین:
ذهنم درگیر شده بود چرا ا/ت زیر دلشو چنگ میزد از اتاق رفتم بیرون و آجوما رو صدا زدم...........
شرط نداریم....
۱۲.۱k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.