دلهره
# دلهره
part 8۹
_ درسته ولی اونم خوب نقطه ضعف های منو میدونه
و خب پس نویل فعلا قبل از هر چیزی باید حواسمون به تو باشه
تهیونگ موافقی دیگه
با تکون دادن سرش حرفمو تایید کرد
ویو تهیونگ
اوضاع پیچیده ای بود نوئل هنوز ناراحت بود و سعی کرده بود زیاد نشون نده از اون طرف نامجون بین افکارش در گیر شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه
و خودم که میترسیدم بلایی سر نوئل بیاد
تازه چند وفت بود اشوب تموم شده بود چرا باز همه چی شروع شد
ما هنوز نتونسته بودیم با مرگ مادر نویل کنار بیایم چه برسه به این موضوع
البته مرگ اون کاملا به این موضوع مربوط بود و میشد گفت دقیقا الا تونسته بودیم قاتل اونو پیدا کنیم
ولی الا مسیله بد تر شده بود
اون قرار بود این کار رو باز تکرار کنه
ویو نامجون
اخرشم بحثمون به هیچ جا نرسید ازشون خداحافظی کردم و برگشتم خونه
هنوز ذهنم درگیر بود
هیچ چیز به ذهنم نمیرسید
اگه بلایی سر نوئل بیاد چی
باید مراقبش باشم
یعنی الا هیونجین داره چه نقشه هایی توی ذهنش میکشه
دقیقا میخواد چیکار کنه
قدم بلدیش چیه
هر کاری میتونست انجام یده
هر کاری میکرد میتونست به نتیجه برسه
شاید اول بخاد نوئل رو از بین ببره که شاید من رو بتونه طرف خودش بکشه
و یا شایدم اول بخواد منو نابود کنه و مانعش رو از سر راه برداره
ولی اگه هیچ کدوم از این دو نباشه چی
کل شب ذهنم درگیر این مسئله بود و تا دیر وقتم بیدار بودم ولی به هیچ جا نرسیدم
ویو تهیونگ
بعد از رفتن نامجون نوئل دست از تظاهر برداشت و دوباره شروع به گریه کرد
_ تهیونگ الا مامانم چی میشه
چی میتونستم در جواب این سوالش بگم
اروم به سمتش رفتم و بغلش کردم
_ نمیدونم حتما تا فردا بلید برلی مراسم ختم اماده شیم
با این حرفم گریش باز اوج گرفت
دستمو اروم نوازش وار پشت کمرش کشیدم
_ هیشش اروم باش همه چی بلاخره درست میشه
هنوز داشت گریه میکرد
چی میتونستم بهش بگم هم پدرش هم مادرش بخاطر جا طلبی دوتا هیولا کشته شدن
بخاطر کاری که نکرده بودن
_ تهیونگ
_ جانم
_ اگه بلایی سر تو بیاره چی
_ نگران من نباش بعدشم چندبار بهت گفتم
افکار منفی رو بزار کنار از خودت دورشون کن
_ نمی شه اخه نمی تونم
از بغلم کشیدمش بیرون بوسه ی ریزی روی پیشونیش گذاشتم
_ همه چیز درست میشه نگران نباش
ویو نوئل
روی کاناپه نشستم
بعد از اون چند ثانیه بهم نگاه کرد و لبخندی زد و بعد از اونجا دور شد
_ کجا میری
_ میرم یه شام ساده درست کنم بخوریم
_ باشه
بعد از رفتن اون روی کانامه دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم
یعنی الا چی میشه
چه سرنوشتی در انتظارمه
دوباره اون زندگی پر از دلهره شروع شد
چرا زندگی باید انقدر پست باشه
part 8۹
_ درسته ولی اونم خوب نقطه ضعف های منو میدونه
و خب پس نویل فعلا قبل از هر چیزی باید حواسمون به تو باشه
تهیونگ موافقی دیگه
با تکون دادن سرش حرفمو تایید کرد
ویو تهیونگ
اوضاع پیچیده ای بود نوئل هنوز ناراحت بود و سعی کرده بود زیاد نشون نده از اون طرف نامجون بین افکارش در گیر شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه
و خودم که میترسیدم بلایی سر نوئل بیاد
تازه چند وفت بود اشوب تموم شده بود چرا باز همه چی شروع شد
ما هنوز نتونسته بودیم با مرگ مادر نویل کنار بیایم چه برسه به این موضوع
البته مرگ اون کاملا به این موضوع مربوط بود و میشد گفت دقیقا الا تونسته بودیم قاتل اونو پیدا کنیم
ولی الا مسیله بد تر شده بود
اون قرار بود این کار رو باز تکرار کنه
ویو نامجون
اخرشم بحثمون به هیچ جا نرسید ازشون خداحافظی کردم و برگشتم خونه
هنوز ذهنم درگیر بود
هیچ چیز به ذهنم نمیرسید
اگه بلایی سر نوئل بیاد چی
باید مراقبش باشم
یعنی الا هیونجین داره چه نقشه هایی توی ذهنش میکشه
دقیقا میخواد چیکار کنه
قدم بلدیش چیه
هر کاری میتونست انجام یده
هر کاری میکرد میتونست به نتیجه برسه
شاید اول بخاد نوئل رو از بین ببره که شاید من رو بتونه طرف خودش بکشه
و یا شایدم اول بخواد منو نابود کنه و مانعش رو از سر راه برداره
ولی اگه هیچ کدوم از این دو نباشه چی
کل شب ذهنم درگیر این مسئله بود و تا دیر وقتم بیدار بودم ولی به هیچ جا نرسیدم
ویو تهیونگ
بعد از رفتن نامجون نوئل دست از تظاهر برداشت و دوباره شروع به گریه کرد
_ تهیونگ الا مامانم چی میشه
چی میتونستم در جواب این سوالش بگم
اروم به سمتش رفتم و بغلش کردم
_ نمیدونم حتما تا فردا بلید برلی مراسم ختم اماده شیم
با این حرفم گریش باز اوج گرفت
دستمو اروم نوازش وار پشت کمرش کشیدم
_ هیشش اروم باش همه چی بلاخره درست میشه
هنوز داشت گریه میکرد
چی میتونستم بهش بگم هم پدرش هم مادرش بخاطر جا طلبی دوتا هیولا کشته شدن
بخاطر کاری که نکرده بودن
_ تهیونگ
_ جانم
_ اگه بلایی سر تو بیاره چی
_ نگران من نباش بعدشم چندبار بهت گفتم
افکار منفی رو بزار کنار از خودت دورشون کن
_ نمی شه اخه نمی تونم
از بغلم کشیدمش بیرون بوسه ی ریزی روی پیشونیش گذاشتم
_ همه چیز درست میشه نگران نباش
ویو نوئل
روی کاناپه نشستم
بعد از اون چند ثانیه بهم نگاه کرد و لبخندی زد و بعد از اونجا دور شد
_ کجا میری
_ میرم یه شام ساده درست کنم بخوریم
_ باشه
بعد از رفتن اون روی کانامه دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم
یعنی الا چی میشه
چه سرنوشتی در انتظارمه
دوباره اون زندگی پر از دلهره شروع شد
چرا زندگی باید انقدر پست باشه
۵.۵k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.