P⁸
Youna/
چرا باید برا من اتفاق بیوفته؟
به دستو صورتم یه آبی زدم و و اومدم بیرون کوک از پله ها پایین اومده بود
_ میای بریم بیرون کنی بگردیم؟ بدو برو لباس گرم بپوش بیا بریم
+ من اینحا لباس ندارم
_ وایی کلا یادم رفته بود اشکالی نداره میریم واست یه عالمه لباس بخریم
+ چی
_ بریم لباس بخریم، دوست نداری؟
+ من ن نه وایسا اومدم
بدو رفتم اتاق و تو آینه به خودم نگا کردم و دستی به موهام کشیدم
عاشق خرید بودم واسه همین یه برقی تو چشام بود
رفتم پیش کوک و باهم رفیتیم تو پارکینگ و سوار ماشینش شدیم ماشینو روشن کرد و راهی شدیم.
کمی که دور شدیم از خونه گفت
_ خب اینجا منطقه شمالیه خیلی کم ادم هس ک اینحا زندگی کنه بیشتر خونه های ویلایی و عمارتای یمثل عمارت پدرم اینجاس
هیچ حرفی نمیزدم و هرچی میگف سرمو تکون میدادم و به بیرون خیره بودم
تو حا خودم بودم که دستشو گذاشت رو پام که به خودم اومدم و از این کارش دوباره حس عجیبی بهم دست داد(خب بچه ها اینجا یونا با اون حس بَده دست نداد😂ولی حس بد هی اصرار میکرد که باهاش دست بده💔😂 بسه دیگه کم مزه بریزم🥲)
......................................................
Jungkook/
به شهر که رسیدیم دیگه سکوت کردم یه نیم ساعتی بود که تو شهر دور میزدیم و جلوی پاساژی که همیهش از اونجا واسه خودم خرید میکردم نگه داشتم
_ رسیدیم
پیده شدیم و دستشو گرفتم اما میلی تعجب کردم اینبار هیچ کاری نکرد
_ همممم جالبه
+ چی؟
تو چشاش پر از سوال بود
_ اینکه من دستتو گرفتم و تو هیچ کاری نکردی و مانع نشدی
یه پوز خند کنایه داری زد
+ مگه نگفتی اگه به حرفات گوش نکنم روزگارت سیاهه، خب ..... خب دارم عملیش میکنم هیح سرنوشتمو قبول کردم
دیگه حرفی نزدم ولی یکم ناراحت شدم.
در طول خرید خیلی بی تفاوت بود هرچیزی رو که انتخاب میکردم واسش قبول میکرد
چرا باید برا من اتفاق بیوفته؟
به دستو صورتم یه آبی زدم و و اومدم بیرون کوک از پله ها پایین اومده بود
_ میای بریم بیرون کنی بگردیم؟ بدو برو لباس گرم بپوش بیا بریم
+ من اینحا لباس ندارم
_ وایی کلا یادم رفته بود اشکالی نداره میریم واست یه عالمه لباس بخریم
+ چی
_ بریم لباس بخریم، دوست نداری؟
+ من ن نه وایسا اومدم
بدو رفتم اتاق و تو آینه به خودم نگا کردم و دستی به موهام کشیدم
عاشق خرید بودم واسه همین یه برقی تو چشام بود
رفتم پیش کوک و باهم رفیتیم تو پارکینگ و سوار ماشینش شدیم ماشینو روشن کرد و راهی شدیم.
کمی که دور شدیم از خونه گفت
_ خب اینجا منطقه شمالیه خیلی کم ادم هس ک اینحا زندگی کنه بیشتر خونه های ویلایی و عمارتای یمثل عمارت پدرم اینجاس
هیچ حرفی نمیزدم و هرچی میگف سرمو تکون میدادم و به بیرون خیره بودم
تو حا خودم بودم که دستشو گذاشت رو پام که به خودم اومدم و از این کارش دوباره حس عجیبی بهم دست داد(خب بچه ها اینجا یونا با اون حس بَده دست نداد😂ولی حس بد هی اصرار میکرد که باهاش دست بده💔😂 بسه دیگه کم مزه بریزم🥲)
......................................................
Jungkook/
به شهر که رسیدیم دیگه سکوت کردم یه نیم ساعتی بود که تو شهر دور میزدیم و جلوی پاساژی که همیهش از اونجا واسه خودم خرید میکردم نگه داشتم
_ رسیدیم
پیده شدیم و دستشو گرفتم اما میلی تعجب کردم اینبار هیچ کاری نکرد
_ همممم جالبه
+ چی؟
تو چشاش پر از سوال بود
_ اینکه من دستتو گرفتم و تو هیچ کاری نکردی و مانع نشدی
یه پوز خند کنایه داری زد
+ مگه نگفتی اگه به حرفات گوش نکنم روزگارت سیاهه، خب ..... خب دارم عملیش میکنم هیح سرنوشتمو قبول کردم
دیگه حرفی نزدم ولی یکم ناراحت شدم.
در طول خرید خیلی بی تفاوت بود هرچیزی رو که انتخاب میکردم واسش قبول میکرد
۵.۷k
۱۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.