PART 3.وقتی افسردگی داشتی
چشمامو باز کردم ساعت چند بود ...با دیدن ساعت دهنم وا موندد ساعت 6 صببب وبدددددد پس چرا برای تمیز کاری بیدارم نکردن؟... احتمالا دیدن دیوانه ام ولم کردن....
پاشدمو یه سر با کمک پرستار رفتم حموم و اومدم موهامو خشک رکدمو رفتم سمت سالن غذاخوری بازم اونحا نشستم تا فالگوش وایستم
( ادمین :فضول مملکت هستم ...خوشبختم😂)
بدجوری داشتن غیبت میکردن فک کنم دربارع همون پسرت...حالا پسره خوشگله؟!.... نمیدونمممممم
.............
سوهو:بدبخت نمیدونه چه عذابی میخواد بکشه...پسره بیچاره
یونجون:حیونییی....دلم بهششش مسوزههه
یونجین:حالا امروز از دست دختره نیونده
سوهو:منم بودم نمیومدم
یونجون:ولی خودش انتخاب کرد
سوهو:همینجور یه چی گفت ...جو گرفته بودتش
یونجین:باید بعد از ظهر ببنیم
سوهو:هوم
..........
ظرفمو گذاشتم سر جاش و رقتم سکت اتاقم دفترچه خاطراتمو برداشتم هرچیبا ذهنم میرسید نوشتم....
........
بدجوری پسره ذهنمو مشغول کرده بود...راستش اون تنها کسی بود که انتخاب کرد دکترم بشع ....نکنه کسی اجبارش کرده باشه...با مجبور باشه؟.....بهتره خودکشی کنم؟.. همه از دستم فراری ان ...مگه چی کار کردم ...
بدجوری سوالات ذهنمو درگیر کرده بود جوری که حتی نمیتونستم چند ثانیه بهش فک نکنم خدااااااااااااااا چرااااا ساعت 11 نمیشههههه
............
یونا:سوجییی
سوجی:بله
یوتا: 11 عههه نمیریییی
سوحی:چییییی کیییییی 11شددددد واییییییی.....دیر کردمممممممممم
یونا:بدو باید بری
سوجی:کرسی یادم انداختی الان میرم
دفتر و خودکارمو برداشتم پ به سمت اتاقش حرکت کردم....در زدم ولی کسی باز نکرد ...پس همینجوری رفتم تو و نشستم....یه پنج دقیقه ای نشستم تا بیاد ولی خبریازش نشد ....راستش یاد حرف اون دکتره افتادم راستش شاید واقعا کسی منو دوس تداشته باشه نمیدوتم......
داشتم باخودم حرف میزدم که یکی با شتاب درو باز کرد
کوک:دیر کردم ببخشید
سوجی:.....
کوکی اومد نشست و یه ذره به قیافه سوجی نکاه کرد
سوجی:روم کراش زدی؟
کوک:نه
سوجی :پس چرا زل زدی بم
کوک:چون روی لبت برنجه
سوجی:واییی کووووو کجاشششش
کوک:سمت راست بالا
سوجی:کوشششش...اینه نداری؟؟؟
کوک:نه
کوک که دید سوجی دونه برنج رو پیدا نمیکنه پاشد و با انگشت شصتش برنج رو از روی لب سوجی پاک کرد ....سوجی هم مثل ندیدد پدید ها داشت به کوک نکاه میکرد 😐
کوک:خب اسم
سوجی:.......
کوک: یه سوالو دوبار نمیپرسم
سوجی:علاقه ای به جواب دادن ندارم
کوک:منم علاقه ای به بیمار بداخلاق ندارم
سوجی:نه اینکع من عاشق دکتر خشو اخلاقم
کوک: سوالو جواب بده
سوجی:......
کوک:کاری میکتم پشیمون شیا!...(تهدید)
سسوجی: من از بازی کردن با اتیش همیشه خوشم میومد
کوک:اوههه بابا دخترر شجاعع
سوجی:یههه پسر ترسو
کوک: گفتم اسمت چیه
سوجی:به توچه پسره رومخ
کوک:با اخرین کلمه جمله سوجی دستشو کوبوند روی میز و دستی روی موهاش کشید و ......از کشوش یه جیز برداشت.....خودمونیما راستش گورخیدم ..نکنه میخواد بهم سرم بزنه بیهوش شم بعد بکشتم ....هاااااا.... داشت اون چیزو بالا میاورد که ترس منم بیشتر میشد که...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خماری💫
شرط
فالو3
لایک:7
پاشدمو یه سر با کمک پرستار رفتم حموم و اومدم موهامو خشک رکدمو رفتم سمت سالن غذاخوری بازم اونحا نشستم تا فالگوش وایستم
( ادمین :فضول مملکت هستم ...خوشبختم😂)
بدجوری داشتن غیبت میکردن فک کنم دربارع همون پسرت...حالا پسره خوشگله؟!.... نمیدونمممممم
.............
سوهو:بدبخت نمیدونه چه عذابی میخواد بکشه...پسره بیچاره
یونجون:حیونییی....دلم بهششش مسوزههه
یونجین:حالا امروز از دست دختره نیونده
سوهو:منم بودم نمیومدم
یونجون:ولی خودش انتخاب کرد
سوهو:همینجور یه چی گفت ...جو گرفته بودتش
یونجین:باید بعد از ظهر ببنیم
سوهو:هوم
..........
ظرفمو گذاشتم سر جاش و رقتم سکت اتاقم دفترچه خاطراتمو برداشتم هرچیبا ذهنم میرسید نوشتم....
........
بدجوری پسره ذهنمو مشغول کرده بود...راستش اون تنها کسی بود که انتخاب کرد دکترم بشع ....نکنه کسی اجبارش کرده باشه...با مجبور باشه؟.....بهتره خودکشی کنم؟.. همه از دستم فراری ان ...مگه چی کار کردم ...
بدجوری سوالات ذهنمو درگیر کرده بود جوری که حتی نمیتونستم چند ثانیه بهش فک نکنم خدااااااااااااااا چرااااا ساعت 11 نمیشههههه
............
یونا:سوجییی
سوجی:بله
یوتا: 11 عههه نمیریییی
سوحی:چییییی کیییییی 11شددددد واییییییی.....دیر کردمممممممممم
یونا:بدو باید بری
سوجی:کرسی یادم انداختی الان میرم
دفتر و خودکارمو برداشتم پ به سمت اتاقش حرکت کردم....در زدم ولی کسی باز نکرد ...پس همینجوری رفتم تو و نشستم....یه پنج دقیقه ای نشستم تا بیاد ولی خبریازش نشد ....راستش یاد حرف اون دکتره افتادم راستش شاید واقعا کسی منو دوس تداشته باشه نمیدوتم......
داشتم باخودم حرف میزدم که یکی با شتاب درو باز کرد
کوک:دیر کردم ببخشید
سوجی:.....
کوکی اومد نشست و یه ذره به قیافه سوجی نکاه کرد
سوجی:روم کراش زدی؟
کوک:نه
سوجی :پس چرا زل زدی بم
کوک:چون روی لبت برنجه
سوجی:واییی کووووو کجاشششش
کوک:سمت راست بالا
سوجی:کوشششش...اینه نداری؟؟؟
کوک:نه
کوک که دید سوجی دونه برنج رو پیدا نمیکنه پاشد و با انگشت شصتش برنج رو از روی لب سوجی پاک کرد ....سوجی هم مثل ندیدد پدید ها داشت به کوک نکاه میکرد 😐
کوک:خب اسم
سوجی:.......
کوک: یه سوالو دوبار نمیپرسم
سوجی:علاقه ای به جواب دادن ندارم
کوک:منم علاقه ای به بیمار بداخلاق ندارم
سوجی:نه اینکع من عاشق دکتر خشو اخلاقم
کوک: سوالو جواب بده
سوجی:......
کوک:کاری میکتم پشیمون شیا!...(تهدید)
سسوجی: من از بازی کردن با اتیش همیشه خوشم میومد
کوک:اوههه بابا دخترر شجاعع
سوجی:یههه پسر ترسو
کوک: گفتم اسمت چیه
سوجی:به توچه پسره رومخ
کوک:با اخرین کلمه جمله سوجی دستشو کوبوند روی میز و دستی روی موهاش کشید و ......از کشوش یه جیز برداشت.....خودمونیما راستش گورخیدم ..نکنه میخواد بهم سرم بزنه بیهوش شم بعد بکشتم ....هاااااا.... داشت اون چیزو بالا میاورد که ترس منم بیشتر میشد که...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خماری💫
شرط
فالو3
لایک:7
۳.۳k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.