رمان سه سوت پارت چهارم
به جون خودم این معده
ذخیره داره.
-نزدیک دانشگاهه .اختیارمونم دست خودمونه.
خرده های پوست و از روی مانتوش تکوند و گفت:
-کی وسایلت و می بری؟ اصال کجا گذاشتیشون!
-فکر کنم فردا !گوشه نمازخونه خوابگاه .همون جا هم این چند روز و خوابیدم.
-خبر کن بیام کمک!
-باشه!
و به سمت راننده خم شدم و گفتم:
-آقا پیاده می شم!
از نگین خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خوابگاه دانشگاه .گند زده شده بود به
کل برنامه هام .خیر سرم دو هفته بودترم شروع شده بود ولی من عین این کولی های خونه به دوش کنار نماز خونه
خوابگاه اتراق کرده بودم .تازه اونم هر
ساعت خانم سلطانی مسئول خوابگاه بهم تذکر می داد باید زودتر برم .ای لعنت به
این زندگی .این خونه رو هم یکی از
بچه ها معرفی کرده بود .با اینکه اصال دلم نمی خواست از همچین جایی سر دربیارم
ولی چاره ای نبود.
بی حوصله رفتم سمت نمازخونه .چند نفر دیگه ام هم مثل من کنار نمازخونه
بساطشون پهن بود .با یه نگاه سرسری
وسایلم و چک کردم .نمی خواستم همین اول ترمی دزد بهم بزنه .قفل چمدونم که
سالم بود .خدا رو شکر مثل اینکه
هنوز اونقدارهم بدشانسی نیاورده بودم .یکی دیگه از بچه ها چند شب پیش کل
کیف پولوشو خالی کرده بودن .صد تومنی
توش بوده .تا رفته دسشوئی و برگشته معلوم نیست کی کیفشو بلند کرده .واقعا
دانشجوهای مملکت و باش .آدم احساس
می کنه تو خیابون می خوابه.
بوی پشم خیس خورده می دادم بس کرده عرق کرده بودم .لباسامو زدم زیر بغلم و
رفتم سمت حمام .باید دوباره لباسامو
می شستم .دیروز با یکی از این ترم بوقی ها دعوام شد .دختره برگشت به من می
گه شما چقدر لباس می شورین .این
بندای رخت مال بچه های خوابگاست .یعنی موندم از روی این بشر .یه واحد تربیت
بدنی دارن هر بار می رن زیر سرم
اونوقت باید بیان ببین ما چه جونی می کنیم.به چه خفتی افتادیم خدا .باید منت این ترم بوقی ها رو بکشیم .واسه خشک کردن لباس هامون
!دوش گرفتم و لباسایی که شسته بودم پهن کردم و برگشتم توی نمازخونه .با
همون حوله دور موهام پهن شدم روی
زمین دیگه حال نداشتم پاشم یه چیزی واسه خودم ردیف کنم .تمام سلولای بدنم
درد می کرد.چشمام و که بستم تصویر اون خونه آشفته با اون همه دانشجوی رنگارنگ اومد تو
ذهنم.
سی تا دختر جوون از دانشگاه های مختلف توی رنج های سنی و با اخلاق های
مختلف.
-خدا رحم کنه این ترم سر سلامت به در ببرم خیلیه.سعی کردم یه چرت بزنم ولی مگه می شد .نمازخونه شده بود محل اسکان
دانشجویان آواره یه عده داشتن اتاق
خالی می کردن یه عده داشتن می اومدن خلاصه بلبشویی بود یعنی رسما شده بود
کاروان سرا .مگه می شد بخوابی.
-فردا دیگه هر جور شده می رم همون خونه دیگه دست دست کردن نداره .الکی
وقت تلف کنم همین جارو هم از دست
می دم.
ذخیره داره.
-نزدیک دانشگاهه .اختیارمونم دست خودمونه.
خرده های پوست و از روی مانتوش تکوند و گفت:
-کی وسایلت و می بری؟ اصال کجا گذاشتیشون!
-فکر کنم فردا !گوشه نمازخونه خوابگاه .همون جا هم این چند روز و خوابیدم.
-خبر کن بیام کمک!
-باشه!
و به سمت راننده خم شدم و گفتم:
-آقا پیاده می شم!
از نگین خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خوابگاه دانشگاه .گند زده شده بود به
کل برنامه هام .خیر سرم دو هفته بودترم شروع شده بود ولی من عین این کولی های خونه به دوش کنار نماز خونه
خوابگاه اتراق کرده بودم .تازه اونم هر
ساعت خانم سلطانی مسئول خوابگاه بهم تذکر می داد باید زودتر برم .ای لعنت به
این زندگی .این خونه رو هم یکی از
بچه ها معرفی کرده بود .با اینکه اصال دلم نمی خواست از همچین جایی سر دربیارم
ولی چاره ای نبود.
بی حوصله رفتم سمت نمازخونه .چند نفر دیگه ام هم مثل من کنار نمازخونه
بساطشون پهن بود .با یه نگاه سرسری
وسایلم و چک کردم .نمی خواستم همین اول ترمی دزد بهم بزنه .قفل چمدونم که
سالم بود .خدا رو شکر مثل اینکه
هنوز اونقدارهم بدشانسی نیاورده بودم .یکی دیگه از بچه ها چند شب پیش کل
کیف پولوشو خالی کرده بودن .صد تومنی
توش بوده .تا رفته دسشوئی و برگشته معلوم نیست کی کیفشو بلند کرده .واقعا
دانشجوهای مملکت و باش .آدم احساس
می کنه تو خیابون می خوابه.
بوی پشم خیس خورده می دادم بس کرده عرق کرده بودم .لباسامو زدم زیر بغلم و
رفتم سمت حمام .باید دوباره لباسامو
می شستم .دیروز با یکی از این ترم بوقی ها دعوام شد .دختره برگشت به من می
گه شما چقدر لباس می شورین .این
بندای رخت مال بچه های خوابگاست .یعنی موندم از روی این بشر .یه واحد تربیت
بدنی دارن هر بار می رن زیر سرم
اونوقت باید بیان ببین ما چه جونی می کنیم.به چه خفتی افتادیم خدا .باید منت این ترم بوقی ها رو بکشیم .واسه خشک کردن لباس هامون
!دوش گرفتم و لباسایی که شسته بودم پهن کردم و برگشتم توی نمازخونه .با
همون حوله دور موهام پهن شدم روی
زمین دیگه حال نداشتم پاشم یه چیزی واسه خودم ردیف کنم .تمام سلولای بدنم
درد می کرد.چشمام و که بستم تصویر اون خونه آشفته با اون همه دانشجوی رنگارنگ اومد تو
ذهنم.
سی تا دختر جوون از دانشگاه های مختلف توی رنج های سنی و با اخلاق های
مختلف.
-خدا رحم کنه این ترم سر سلامت به در ببرم خیلیه.سعی کردم یه چرت بزنم ولی مگه می شد .نمازخونه شده بود محل اسکان
دانشجویان آواره یه عده داشتن اتاق
خالی می کردن یه عده داشتن می اومدن خلاصه بلبشویی بود یعنی رسما شده بود
کاروان سرا .مگه می شد بخوابی.
-فردا دیگه هر جور شده می رم همون خونه دیگه دست دست کردن نداره .الکی
وقت تلف کنم همین جارو هم از دست
می دم.
۲.۱k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.