پارت ۳۴فصل دوم
پارت ۳۴فصل دوم
بورام: بریم
الورا: ات و بورام باهم رفتن بیرون دیدن که کوک بکهیون لوکا و همه وایسادن منتظرشون بودن لوکا با دیدن بورام داشت غش میکرد کوک هم که چه عرض کنم با دیدن ات داشت قلبش از جاش کنده میشد
ات: خب دیگه دخترم سوار ماشین شو
بورام: باشه
لوکا: تو چرا انقدر زیبا شدی
بورام: تو هم خوشتیپ شدی
الورا: خلاصه که همه سوار ماشین خودشون شدن و رفتن
کوک: ات چه قدر خوشگل شدی
ات: ممنونم عشقم
کوک: ات نمیدونی چقدر خوشحالم که پسرم داره بابا میشه دخترم داره ازدواج میکنه زندگی خوبی داریم خوشحالم از اینکه تورو دارم دوست دارم
ات: منم همینطور
الورا: کوک یهو دستشو گذاشت روی پای ات و لمس میکرد
ات: حواست به جلوت باشه کوک
کوک: چشم هرچی جئون ات بگه
ات: دیوونه
الورا: رسیدن تالار همه مهمونا اومده بودن لوکا و بورام عقد کردن و موقع تانگو بود
کوک: خب خب خب خانم خوشگله که هروقت به چشماتون نگاه میکنم توی آب های چشمات غرق میشم افتخار میدین با این خوشتیپ برقصید
ات: خب بزار فکر کنم(فکر کردن داره) بله چرا که نه
الورا: ات و کوک شروع به رقصیدن کردن
کوک: ات خوبه که انتخابت کردم دوست دارم
ات: منم خیلی دوست دارم عشقم خوشحالم که الان پیشتم
۶سال بعد
مایا: (دختر بکهیون و نانسی ) بابا بزرگ گلگلکم نده(قلقلک )
کوک: وایسا ببینم دلم میخواد انقدر بوس بارونت کنم که دیگه چیزی ازت نمونه
مایا: اشچال (اشکال) نداره بابا بزرگ من بوسای تورو دوست دالم باعث میشه انرژی بگیرم
کوک: الهی قربونت بشم من وروجک
الورا: کوک و مایا داشتن دنبال بازی میکردن که
مایا: مامان بزرگ نجاتم بده بابا بزرگ دنبالمه
ات: بیا اینجا ببینم
مایا: مامانی تو و بابا بزرگ چطوری آشنا شدین؟
الورا: ات یه نگاهی به کوک که بقلش نشسته بود کرد یه لبخند تحویل کوک داد کوک هم بایه لبخند بع ات چشمک زد
ات: خب بابا بزرگت... همه چیو تعریف کرد
مایا: وایی چه قشنگ
نانسی: دخترم
بکهیون: پرنسس بابا کجایی؟
مایا: مامان بابا(پرید بغلشون)
نانسی: وایی دختر قشنگم دلم برات تنگ شده بود مامان بابا اذیتتون که نکرد
ات: نه بابا نوم دختر ارومیه
کوک: آره وروجک
الورا: یه دفعه گوشی کوک زنگ میخوره
کوک: الو لوکا پسرم خوبید چیزی شده؟
لوکا: وایی دایی بورامو اوردم بیمارستان
کوک: چرا... چی شده؟
لوکا: بچه داره میاد
کوک: وایی چی جدی میگی باشه ما الان میایم
ات: چیشده عشقم
کوک: وایی دوباره دارم بابا بزرگ میشم
ات:وایی عزیزم
بکهیون: وایی بالاخره دایی شدیم رفت
مایا: آخ جون یه هم بازی
کوک: سریع پاشید بریم بیمارستان
ات: باشه باشه آماده شید بریم
و بله اینم از یه زندگی عاشقانه با کلی هیجان و دردسر ودر عین حال پر از خوشبختی فیک هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده
بورام: بریم
الورا: ات و بورام باهم رفتن بیرون دیدن که کوک بکهیون لوکا و همه وایسادن منتظرشون بودن لوکا با دیدن بورام داشت غش میکرد کوک هم که چه عرض کنم با دیدن ات داشت قلبش از جاش کنده میشد
ات: خب دیگه دخترم سوار ماشین شو
بورام: باشه
لوکا: تو چرا انقدر زیبا شدی
بورام: تو هم خوشتیپ شدی
الورا: خلاصه که همه سوار ماشین خودشون شدن و رفتن
کوک: ات چه قدر خوشگل شدی
ات: ممنونم عشقم
کوک: ات نمیدونی چقدر خوشحالم که پسرم داره بابا میشه دخترم داره ازدواج میکنه زندگی خوبی داریم خوشحالم از اینکه تورو دارم دوست دارم
ات: منم همینطور
الورا: کوک یهو دستشو گذاشت روی پای ات و لمس میکرد
ات: حواست به جلوت باشه کوک
کوک: چشم هرچی جئون ات بگه
ات: دیوونه
الورا: رسیدن تالار همه مهمونا اومده بودن لوکا و بورام عقد کردن و موقع تانگو بود
کوک: خب خب خب خانم خوشگله که هروقت به چشماتون نگاه میکنم توی آب های چشمات غرق میشم افتخار میدین با این خوشتیپ برقصید
ات: خب بزار فکر کنم(فکر کردن داره) بله چرا که نه
الورا: ات و کوک شروع به رقصیدن کردن
کوک: ات خوبه که انتخابت کردم دوست دارم
ات: منم خیلی دوست دارم عشقم خوشحالم که الان پیشتم
۶سال بعد
مایا: (دختر بکهیون و نانسی ) بابا بزرگ گلگلکم نده(قلقلک )
کوک: وایسا ببینم دلم میخواد انقدر بوس بارونت کنم که دیگه چیزی ازت نمونه
مایا: اشچال (اشکال) نداره بابا بزرگ من بوسای تورو دوست دالم باعث میشه انرژی بگیرم
کوک: الهی قربونت بشم من وروجک
الورا: کوک و مایا داشتن دنبال بازی میکردن که
مایا: مامان بزرگ نجاتم بده بابا بزرگ دنبالمه
ات: بیا اینجا ببینم
مایا: مامانی تو و بابا بزرگ چطوری آشنا شدین؟
الورا: ات یه نگاهی به کوک که بقلش نشسته بود کرد یه لبخند تحویل کوک داد کوک هم بایه لبخند بع ات چشمک زد
ات: خب بابا بزرگت... همه چیو تعریف کرد
مایا: وایی چه قشنگ
نانسی: دخترم
بکهیون: پرنسس بابا کجایی؟
مایا: مامان بابا(پرید بغلشون)
نانسی: وایی دختر قشنگم دلم برات تنگ شده بود مامان بابا اذیتتون که نکرد
ات: نه بابا نوم دختر ارومیه
کوک: آره وروجک
الورا: یه دفعه گوشی کوک زنگ میخوره
کوک: الو لوکا پسرم خوبید چیزی شده؟
لوکا: وایی دایی بورامو اوردم بیمارستان
کوک: چرا... چی شده؟
لوکا: بچه داره میاد
کوک: وایی چی جدی میگی باشه ما الان میایم
ات: چیشده عشقم
کوک: وایی دوباره دارم بابا بزرگ میشم
ات:وایی عزیزم
بکهیون: وایی بالاخره دایی شدیم رفت
مایا: آخ جون یه هم بازی
کوک: سریع پاشید بریم بیمارستان
ات: باشه باشه آماده شید بریم
و بله اینم از یه زندگی عاشقانه با کلی هیجان و دردسر ودر عین حال پر از خوشبختی فیک هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده
۸.۹k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.