عشقی که بهم دادی
"part 33"
برای قلبش ضرر داره
دوباره نمیخوام براش اتفاقی بیوفته
سعی کردم اعضای تیم رو کنار خودم جمع کنم و سمت تهیونگ نرن.چون اون نباید خیلی بخوره
*از زبان تهیونگ
ا.ت همه رو کنار خودش جمع کرد که کسی سمت من نیاد تا بخواد لیوانشو با من سر بکشه
پوزخندی زدم
یعنی داره تو نو**شیدن کمکم میکنه؟
*از زبان ا.ت
برای کمک کردن بهش تا الان ۵ تا لیوان خو*ردم
مجبورم...دوست ندارم دوباره برای قلبش اتفاقی بیوفته
*پرش زمانی به ۳۰ دقیقه بعد
*از زبان تهیونگ
تمام اون نیم ساعت خوردن و خندیدن
یهو دیدم ا.ت لیوانشو گذاشت رو میز و دوید بیرون
همه تو حال خودشون بودن
فک کنم حالش بد شده
یکم صبر کردم ولی کسی نرفت دنبالش
اگه...
از پشت میز بلند شدم و رفتم سرویس بهداشتی
اونجا نبود
حتما رفته بیرون که یه بادی به کله ش بخوره
اومدم بیرون که دیدم نشسته وسط پله ها و به نرده تکیه داده
رفتم کنارش که دیدم با دستش دلشو فشار میده
_حالا کار ت به جایی رسیده که تو نوشیدن کمکم میکنی؟
با خستگی سرشو آورد بالا و تو چشام خیره شد
دست گرفت به نرده ها و با کمک اونا بلند شد و رو به رو م وایستاد
انگشت اشاره شو گرفت سمتم و گفت(ا.ت با حالت م*س*ت*ی حرف میزنه)
+چون انقدر دوستت دارم که نمیخوام اتفاقی برات بیوفته
با تعجب نگاهش کردم
اما اون م*س*ت*ه ممکنه هر چرت و پرتی بگه
یه قدم بهش نزدیک شدم و با عصبانیت رو کردم بهش و گفتم
_عاشقمی؟...(پوزخند)...عاشقمی و اینهمه بهم دروغ گفتی...من دوستت داشتم با تمام وجود ولی تو منو دوست نداشتی
+دوستت نداشتم؟...من عشقو با تو تجربه کردم
ا.ت بغض کرد و شروع کرد به گریه کردن
با دست به خودش اشاره کرد و گفت
+من همونیم که وقتی گوشه بیمارستان افتاده بودی بالا سرت بودم...تمام اون مدتی که بیهوش بودی من کنارت بودم(گریه و داد)
_پس چرا وقتی به هوش اومدم ندیدمت...چرا دوباره داری بهم دروغ میگی
اومد سمتم و یقه لباسمو محکم گرفت و با گریه گفت
+چون تو...تو گفتی دیگه نمیخوای منو ببینی...اگه دوستت نداشتم انقدر به پات نمیسوختم...انقدر از برگشتنت خوشحال نمیشدم...میدونی چی از همه سخت تر بود؟...اینکه وانمود کنم نمیشناسمت و از برگشتنت خوشحال نیستم
وقتی حرفش تموم شد...سرشو گذاشت روی سینه م و گریه کرد
×ا.ت(داد)
هانا داشت میدوید سمت ما
شونه های ا.ت رو گرفتم و از بغلم آوردمش بیرون
هانا اومد نزدیک و گفت
×ا.ت!...خوبی
_نه خوب نیست...ببرش تو
×باشه باشه
هانا دست ا.ت رو گرفت و رفتن بالا
داشتم به حرفاش فک میکردم
اشک توی چشمامو پاک کردم و رفتم سمت ماشینم
نشستم و برگشتم سمت خونه
برای قلبش ضرر داره
دوباره نمیخوام براش اتفاقی بیوفته
سعی کردم اعضای تیم رو کنار خودم جمع کنم و سمت تهیونگ نرن.چون اون نباید خیلی بخوره
*از زبان تهیونگ
ا.ت همه رو کنار خودش جمع کرد که کسی سمت من نیاد تا بخواد لیوانشو با من سر بکشه
پوزخندی زدم
یعنی داره تو نو**شیدن کمکم میکنه؟
*از زبان ا.ت
برای کمک کردن بهش تا الان ۵ تا لیوان خو*ردم
مجبورم...دوست ندارم دوباره برای قلبش اتفاقی بیوفته
*پرش زمانی به ۳۰ دقیقه بعد
*از زبان تهیونگ
تمام اون نیم ساعت خوردن و خندیدن
یهو دیدم ا.ت لیوانشو گذاشت رو میز و دوید بیرون
همه تو حال خودشون بودن
فک کنم حالش بد شده
یکم صبر کردم ولی کسی نرفت دنبالش
اگه...
از پشت میز بلند شدم و رفتم سرویس بهداشتی
اونجا نبود
حتما رفته بیرون که یه بادی به کله ش بخوره
اومدم بیرون که دیدم نشسته وسط پله ها و به نرده تکیه داده
رفتم کنارش که دیدم با دستش دلشو فشار میده
_حالا کار ت به جایی رسیده که تو نوشیدن کمکم میکنی؟
با خستگی سرشو آورد بالا و تو چشام خیره شد
دست گرفت به نرده ها و با کمک اونا بلند شد و رو به رو م وایستاد
انگشت اشاره شو گرفت سمتم و گفت(ا.ت با حالت م*س*ت*ی حرف میزنه)
+چون انقدر دوستت دارم که نمیخوام اتفاقی برات بیوفته
با تعجب نگاهش کردم
اما اون م*س*ت*ه ممکنه هر چرت و پرتی بگه
یه قدم بهش نزدیک شدم و با عصبانیت رو کردم بهش و گفتم
_عاشقمی؟...(پوزخند)...عاشقمی و اینهمه بهم دروغ گفتی...من دوستت داشتم با تمام وجود ولی تو منو دوست نداشتی
+دوستت نداشتم؟...من عشقو با تو تجربه کردم
ا.ت بغض کرد و شروع کرد به گریه کردن
با دست به خودش اشاره کرد و گفت
+من همونیم که وقتی گوشه بیمارستان افتاده بودی بالا سرت بودم...تمام اون مدتی که بیهوش بودی من کنارت بودم(گریه و داد)
_پس چرا وقتی به هوش اومدم ندیدمت...چرا دوباره داری بهم دروغ میگی
اومد سمتم و یقه لباسمو محکم گرفت و با گریه گفت
+چون تو...تو گفتی دیگه نمیخوای منو ببینی...اگه دوستت نداشتم انقدر به پات نمیسوختم...انقدر از برگشتنت خوشحال نمیشدم...میدونی چی از همه سخت تر بود؟...اینکه وانمود کنم نمیشناسمت و از برگشتنت خوشحال نیستم
وقتی حرفش تموم شد...سرشو گذاشت روی سینه م و گریه کرد
×ا.ت(داد)
هانا داشت میدوید سمت ما
شونه های ا.ت رو گرفتم و از بغلم آوردمش بیرون
هانا اومد نزدیک و گفت
×ا.ت!...خوبی
_نه خوب نیست...ببرش تو
×باشه باشه
هانا دست ا.ت رو گرفت و رفتن بالا
داشتم به حرفاش فک میکردم
اشک توی چشمامو پاک کردم و رفتم سمت ماشینم
نشستم و برگشتم سمت خونه
۳.۲k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.