کسی که خانوادم شد p 54
( ات ویو)
قدم رفته رو برگشتم.....چشم هاش انگار می خواستن به عمق وجودم نفوذ کنن....
_ چیه کوچولو حسودیت شود؟
مغزم هنگ کرد.....دستش رو روی صورتم گذاشت.....از سردیش مور مورم شد....صورتش هر لحظه بیشتر بهم نزدیک میشد و چشمای من خمار تر میشد......تو ی این لحظه واقعا بهش نیاز داشتم....به آرامش وجودش که غیر قابل انکاره......صورتم و بیشتر به دستش نزدیک کردم که با این کارم تک خنده ی مردونه ای زد......
لباشو نزدیک گوشم کرد.....نفس هاش به لاله ی گوشم برخورد میکرد.....
_ تو دیگه چرا کوچولو.....حتی به خودتم حسودیت میشه.....
با یاد آوری اون دختر اشکام دوباره سرازیر شدن.....لباشو به سمت گونم اورد و اشک غلتیده روی گونم رو لیس زد......
_ کوچولو میدونم سخته.....اما تو قوی تر از این حرف هایی.....
+ چرا باهام این کار هارو کردی؟چرا منو دوباره به این هیولا تبدیل کردی؟
_ چون خواسته ی عمو بود.....
+ عمو؟
_ پدرت
+ یعنی بابام عموی توعه....یعنی من....
_ دختر عمومی....
دیگه از این بیشتر گنجایش نداشتم.....دیگه نمیتونستم.....حضم این همه خاطره برام زیادیع.....
_ وقتشه بیدارشی.....
+ میترسم.....از آینده.....از گذشته.....از حال.....میترسم
_ بهم اعتماد کن....من همیشه کنارت میمونم.....
مسخ چشماش شدم.....اون دوتا سیاهچاله ی سیاه و عمیق......
_ چشماتو ببند و بیدار شو.....
چشمامو و بستم و باز کردم.....توی اتاق خودم بودم تو ویلای ارباب....نه.....نباید اینطوری بگم....باید بگم پسر عمو؟......
بع اطرافم نگاه کردم......کسی کنارم بود و منو تو بغلش گرفته بود......همون عطر....خوب این عطر رو میشناختم.....اینکه کی کنارمه حدسش زیاد سخت نبود.....به سمتش چرخیدم و بهش نگاه کردم......الان این مرد تنها خانواده ایه که دارم.....هعی خنده داره.....کسی که منو دزدید......الان کسیه که خانوادم شد..... احساس تشنگی میکردم.....از جام بلند شدم و جلوی آینه ایستادم......به چشمام نگاه کردم.....قرمز شده بودن.....تشنم بود.....نمیدونم یهو چم شده بود.....آروم خودمو به تخت رسوندم و روش نشستم.....احساس سنگینی و خفگی داشتم.....گشنم بود.....عجیب دلم چیزی رو می خواست که نمیدونم چیه....
_ ات حالت خوبه؟
بهش نگاه کردم بیدار شده بود....با دیدن صورتم تعجب کرد......
+ گشنمه....
سریع از جاش بلند شد....
_ خیله خب تو همین جا بمون.....من برات خون میارم....
+ خون؟
از اتاق رفت بیرون......
( خسته شدم دیگه)
قدم رفته رو برگشتم.....چشم هاش انگار می خواستن به عمق وجودم نفوذ کنن....
_ چیه کوچولو حسودیت شود؟
مغزم هنگ کرد.....دستش رو روی صورتم گذاشت.....از سردیش مور مورم شد....صورتش هر لحظه بیشتر بهم نزدیک میشد و چشمای من خمار تر میشد......تو ی این لحظه واقعا بهش نیاز داشتم....به آرامش وجودش که غیر قابل انکاره......صورتم و بیشتر به دستش نزدیک کردم که با این کارم تک خنده ی مردونه ای زد......
لباشو نزدیک گوشم کرد.....نفس هاش به لاله ی گوشم برخورد میکرد.....
_ تو دیگه چرا کوچولو.....حتی به خودتم حسودیت میشه.....
با یاد آوری اون دختر اشکام دوباره سرازیر شدن.....لباشو به سمت گونم اورد و اشک غلتیده روی گونم رو لیس زد......
_ کوچولو میدونم سخته.....اما تو قوی تر از این حرف هایی.....
+ چرا باهام این کار هارو کردی؟چرا منو دوباره به این هیولا تبدیل کردی؟
_ چون خواسته ی عمو بود.....
+ عمو؟
_ پدرت
+ یعنی بابام عموی توعه....یعنی من....
_ دختر عمومی....
دیگه از این بیشتر گنجایش نداشتم.....دیگه نمیتونستم.....حضم این همه خاطره برام زیادیع.....
_ وقتشه بیدارشی.....
+ میترسم.....از آینده.....از گذشته.....از حال.....میترسم
_ بهم اعتماد کن....من همیشه کنارت میمونم.....
مسخ چشماش شدم.....اون دوتا سیاهچاله ی سیاه و عمیق......
_ چشماتو ببند و بیدار شو.....
چشمامو و بستم و باز کردم.....توی اتاق خودم بودم تو ویلای ارباب....نه.....نباید اینطوری بگم....باید بگم پسر عمو؟......
بع اطرافم نگاه کردم......کسی کنارم بود و منو تو بغلش گرفته بود......همون عطر....خوب این عطر رو میشناختم.....اینکه کی کنارمه حدسش زیاد سخت نبود.....به سمتش چرخیدم و بهش نگاه کردم......الان این مرد تنها خانواده ایه که دارم.....هعی خنده داره.....کسی که منو دزدید......الان کسیه که خانوادم شد..... احساس تشنگی میکردم.....از جام بلند شدم و جلوی آینه ایستادم......به چشمام نگاه کردم.....قرمز شده بودن.....تشنم بود.....نمیدونم یهو چم شده بود.....آروم خودمو به تخت رسوندم و روش نشستم.....احساس سنگینی و خفگی داشتم.....گشنم بود.....عجیب دلم چیزی رو می خواست که نمیدونم چیه....
_ ات حالت خوبه؟
بهش نگاه کردم بیدار شده بود....با دیدن صورتم تعجب کرد......
+ گشنمه....
سریع از جاش بلند شد....
_ خیله خب تو همین جا بمون.....من برات خون میارم....
+ خون؟
از اتاق رفت بیرون......
( خسته شدم دیگه)
۳۶.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.