سفر به دنیای او
پارت پنجم:
قرار بود راهنما باشه یا گیجم کنه؟
_اوه جئون جونگ کوک بالاخره اومدی!
اون مرد چهرش اصلا به صداش نمیخورد و یک چیز عجیبتر... اون مرد به او نگفت کیم جونگکوک...
جونگکوک با تعجب لب زد:
_تو... منو... میشناسی؟
مرد با لبخندی عجیب و مرموز لب زد:
_اوه اره چرا نشناسمت بالاخره نیمی از دلیل اومدنت به اینجا منم..
_اومدن من به اینجا ؟؟؟ برای چی منو آوردی اینجا ؟؟اصلا اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟؟
مرد با لبخده مرموزش لب زد:
_به وقتش میفهمی...میتونی راهنما صدام کنی
_راهنما؟
مرد ادامه داد:
_درسته راهنما
جونگ کوک گفت:
_ گفتی که تو منو آوردی اینجا پ....
مردی که به خودش لقب راهنما داده بود نذاشت که کوک ادامه حرفشو بگه و حرف جونگ کوک رو اصلاح کرد:
_ نگفتم که من اوردمت اینجا گفتم نیمی از دلیل اومدنت به اینجا ممکنه که من باشم۰
_به هر حال تو گفتی منو میشناسی پس اگه اینطوریه تو میدونی من کجام... اینجا خیلی عجیبه همه بهم میگن کیم جونگ کوک، نامجون میگه من پدرتم، خونه ها ،شکل لباس پوشیدنشون ... اینجا کجاستتت؟؟؟
مرد خندید و گفت:
_آروم باش من فقط یه راهنمای سادهام..قرار نیست من همه چی رو بگم... خودت باید جواب این سوالارو پیدا کنی
_میدونی حرفات منو یاد زمانهای امتحان میندازه وقتایی که به معلم میگم میشه این سوال رو راهنمایی کنید و اون دقیقا فقط نسئله سوال رو میخونه خسته نشی یه وقت ...
مرد از حرف او خندید و لب زد:
_نگران نباش برای پیدا کردن سوالات پیداش میکنی
جونگ کوک با تعجب گفت:
_کی رو پیدا میکنم؟
مرد کمی ادای فکر کردن در آورد بعد کمی سوالی لب زد:
_کسی که قراره کمکت کنه؟؟
_کسی که قراره کمکم کنه؟ راجب چی حرف میزنی؟میشه اینقدر گیجم نکنی؟
مرد گفت:
_تو الان تو ساله "۹۹۲" هستی
جونگ کوک با چشم های گرد شده از تعجب لب زد:
_ساله ۹۹۲؟ یعنی زمان شیلا؟
زمان شیلا؟ شوخیه خوبی نبود حتما همه مردم دست به دست هم داده بودن تا دیوونهاش کنن
مرد با لبخند مرموزش ادامه داد:
_پسر باهوشی هستی درسته...شیلا
جونگ کوک خواست لب باز کنه ولی با فکر به شب گذشته ساکت شد
"موزه" "شیلا" "و آن پادشاه زیبایی که لبخند نداشت"
یواشکی به قسمت ممنوعه رفته بود و توی اون اتاق زخمی شده بود و حالا در زمان شیلا بود:
با حرف مرد از افکارش خارج شد:
_من تا همینجا میتونم کمکت کنم...برای بقیش کاری از دستم بر نمیاد ولی باید بری دامیون اونجا اونجا یه دختری هست که میتونه کمکت کنه از اون این سوالایی که پشت هم قطارشون میکنی رو بپرس
جونگ کوک با نگرانی پرسید:
_چه جوری باید پیداش کنم؟
_سادس ببین کدوم یکی از دخترای اونجا بیشتر جلو پات سبز میشه ولی حواستو جمع کن هر گردی گردو نیست جئون برای پیدا کردن اون دختر زیادی عجله نکن که راه اشتباه رو بری
مرد با لبخند مرموزش ادامه داد:
_به امید دیدار جئون
_وایستااا..من چرا اینجام؟
مرد گفت:
_سرنوشت..سرنوشت اینو واست خواسته تا دلیل اینکه چرا اون مرد لبخند نداشت رو پیدا کنی...
قرار بود راهنما باشه یا گیجم کنه؟
_اوه جئون جونگ کوک بالاخره اومدی!
اون مرد چهرش اصلا به صداش نمیخورد و یک چیز عجیبتر... اون مرد به او نگفت کیم جونگکوک...
جونگکوک با تعجب لب زد:
_تو... منو... میشناسی؟
مرد با لبخندی عجیب و مرموز لب زد:
_اوه اره چرا نشناسمت بالاخره نیمی از دلیل اومدنت به اینجا منم..
_اومدن من به اینجا ؟؟؟ برای چی منو آوردی اینجا ؟؟اصلا اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟؟
مرد با لبخده مرموزش لب زد:
_به وقتش میفهمی...میتونی راهنما صدام کنی
_راهنما؟
مرد ادامه داد:
_درسته راهنما
جونگ کوک گفت:
_ گفتی که تو منو آوردی اینجا پ....
مردی که به خودش لقب راهنما داده بود نذاشت که کوک ادامه حرفشو بگه و حرف جونگ کوک رو اصلاح کرد:
_ نگفتم که من اوردمت اینجا گفتم نیمی از دلیل اومدنت به اینجا ممکنه که من باشم۰
_به هر حال تو گفتی منو میشناسی پس اگه اینطوریه تو میدونی من کجام... اینجا خیلی عجیبه همه بهم میگن کیم جونگ کوک، نامجون میگه من پدرتم، خونه ها ،شکل لباس پوشیدنشون ... اینجا کجاستتت؟؟؟
مرد خندید و گفت:
_آروم باش من فقط یه راهنمای سادهام..قرار نیست من همه چی رو بگم... خودت باید جواب این سوالارو پیدا کنی
_میدونی حرفات منو یاد زمانهای امتحان میندازه وقتایی که به معلم میگم میشه این سوال رو راهنمایی کنید و اون دقیقا فقط نسئله سوال رو میخونه خسته نشی یه وقت ...
مرد از حرف او خندید و لب زد:
_نگران نباش برای پیدا کردن سوالات پیداش میکنی
جونگ کوک با تعجب گفت:
_کی رو پیدا میکنم؟
مرد کمی ادای فکر کردن در آورد بعد کمی سوالی لب زد:
_کسی که قراره کمکت کنه؟؟
_کسی که قراره کمکم کنه؟ راجب چی حرف میزنی؟میشه اینقدر گیجم نکنی؟
مرد گفت:
_تو الان تو ساله "۹۹۲" هستی
جونگ کوک با چشم های گرد شده از تعجب لب زد:
_ساله ۹۹۲؟ یعنی زمان شیلا؟
زمان شیلا؟ شوخیه خوبی نبود حتما همه مردم دست به دست هم داده بودن تا دیوونهاش کنن
مرد با لبخند مرموزش ادامه داد:
_پسر باهوشی هستی درسته...شیلا
جونگ کوک خواست لب باز کنه ولی با فکر به شب گذشته ساکت شد
"موزه" "شیلا" "و آن پادشاه زیبایی که لبخند نداشت"
یواشکی به قسمت ممنوعه رفته بود و توی اون اتاق زخمی شده بود و حالا در زمان شیلا بود:
با حرف مرد از افکارش خارج شد:
_من تا همینجا میتونم کمکت کنم...برای بقیش کاری از دستم بر نمیاد ولی باید بری دامیون اونجا اونجا یه دختری هست که میتونه کمکت کنه از اون این سوالایی که پشت هم قطارشون میکنی رو بپرس
جونگ کوک با نگرانی پرسید:
_چه جوری باید پیداش کنم؟
_سادس ببین کدوم یکی از دخترای اونجا بیشتر جلو پات سبز میشه ولی حواستو جمع کن هر گردی گردو نیست جئون برای پیدا کردن اون دختر زیادی عجله نکن که راه اشتباه رو بری
مرد با لبخند مرموزش ادامه داد:
_به امید دیدار جئون
_وایستااا..من چرا اینجام؟
مرد گفت:
_سرنوشت..سرنوشت اینو واست خواسته تا دلیل اینکه چرا اون مرد لبخند نداشت رو پیدا کنی...
۲۴۳
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.