💦رمان زمستان💦 پارت 86
《رمان زمستون❄》
ارسلان: باشه بابا دعوا نکنید من میرم اینو میزارم تو ماشین میام...
دیانا: باش زود بیا...بعد اینکه ارسلان رف گوشیم زنگ خورد به صفحه گوشی نگاه کردم ک اسم نیکا نمایان شد بعد اون موضوع هیچ حرفی با هم نزدیم مخصوصا بعد اینکه فهمیدم منو بازی داده...
_بفرمایید
+ی وقت از ما ی خبری نگیری دیانا خانوم
_تو گزاشتی رفتی من از تو خبر بگیرم؟..
+باش بابا پاچه نگیر خواستم بگم ک فردا بر میگردیم ایران
_چیییی؟
+گفتم فردا بر میگردم ایران..خوشحال نشدی؟
_ام نه چرا خیلی خوشحال شدم...
+میبنمت پس..
_خدافظ..
عسل: دیانا کی بود؟
دیانا: نیکا بودش..
عسل؛ چی میگف؟
دیانا: فردا بر میگرده ایران
عسل: یعنی چی؟
دیانا؛ نمیدونم منم به اندازه تو شوکه شدم..
ارسلان: خب بچها بریم..
دیانا: بریم...ارسلان دستشو تو دستم قفل کرد و حرکت کردیم کلی خرید کردیم به شخصه میتونم بگم کارت بانکی رضا و ارسلان دیگه هیج موجودی نداشت
ارسلان: صبح با صدای زنگ خونه از خواب بیدار شدم از جام بلند شدم خیره به صورت قشنگ دیانا موندم چقد قشنگم خوابیده بود...سریع رفتم سمت در ک دیانا از خواب بلند نشه درو باز کردم گفتم حتما این همسایه هان ک ی دفعه صدای زنگ خونه اومد دیانا با همون صورت خواب آلو اومد
دیانا: کیه ارسلان؟
ارسلان: نمیدونم
دیانا: خب درو باز کن
ارسلان: سرمو به نشانه باشه تکون دادم و درو باز کردم ک با دیدن...
ارسلان: باشه بابا دعوا نکنید من میرم اینو میزارم تو ماشین میام...
دیانا: باش زود بیا...بعد اینکه ارسلان رف گوشیم زنگ خورد به صفحه گوشی نگاه کردم ک اسم نیکا نمایان شد بعد اون موضوع هیچ حرفی با هم نزدیم مخصوصا بعد اینکه فهمیدم منو بازی داده...
_بفرمایید
+ی وقت از ما ی خبری نگیری دیانا خانوم
_تو گزاشتی رفتی من از تو خبر بگیرم؟..
+باش بابا پاچه نگیر خواستم بگم ک فردا بر میگردیم ایران
_چیییی؟
+گفتم فردا بر میگردم ایران..خوشحال نشدی؟
_ام نه چرا خیلی خوشحال شدم...
+میبنمت پس..
_خدافظ..
عسل: دیانا کی بود؟
دیانا: نیکا بودش..
عسل؛ چی میگف؟
دیانا: فردا بر میگرده ایران
عسل: یعنی چی؟
دیانا؛ نمیدونم منم به اندازه تو شوکه شدم..
ارسلان: خب بچها بریم..
دیانا: بریم...ارسلان دستشو تو دستم قفل کرد و حرکت کردیم کلی خرید کردیم به شخصه میتونم بگم کارت بانکی رضا و ارسلان دیگه هیج موجودی نداشت
ارسلان: صبح با صدای زنگ خونه از خواب بیدار شدم از جام بلند شدم خیره به صورت قشنگ دیانا موندم چقد قشنگم خوابیده بود...سریع رفتم سمت در ک دیانا از خواب بلند نشه درو باز کردم گفتم حتما این همسایه هان ک ی دفعه صدای زنگ خونه اومد دیانا با همون صورت خواب آلو اومد
دیانا: کیه ارسلان؟
ارسلان: نمیدونم
دیانا: خب درو باز کن
ارسلان: سرمو به نشانه باشه تکون دادم و درو باز کردم ک با دیدن...
۵۰.۰k
۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.