چرخُ فلک p85
تازه اشکام رو گونم راه گرفته بود که دکتری از اتاق عمل اومد بیرون
سریع رفتیم سمتش...با دیدنمون گفت:
_شما با بیماری که چاقو خورده بود نسبت دارید؟
با پشت دست اشکامو پاک کردم:
_بله من همسرشم...حالش چطوره؟؟؟
_ جراحت چاقو عمیق بوده و چند تا از رگ های قلب رو پاره کرده ولی فعلا وضعیتشون ثابته...ایشون قدرت بدنیه خوبی دارن انشالله که بتونن مقاومت کنن و..
جانگ هیو پرسید:
_ینی چی که بتونه مقاومت کنه؟..مگه میدون جنگه
دکتر در حالی که دستکش هاشو درمیاورد گفت:
_اگه اجازه بدید عرض میکنم....ما تا جایی که تونستیم رگ های قلب رو پیوند زدیم و جلوی آسیب بیشتر روگرفتیم ولی هنوز نمیشع گفت رگ ها بدون مشکل عمل خون رسانی به قلب رو انجام میدن....اگه تا فردا شب بهوش نیاد یا حداقل سطح هوشیاریش بالاتر نیاد ..نشونه ی خوبی نیست و احتمالا به کما میره
دکتر بعد از گفتن این ها رفت
نمیفهمیدم چی میگفت
ینی اگه تا فردا بهشون نیاد میره به کما؟؟؟؟؟
اگه..اگه...نه نه اون منو تنها نمیزاره
دستامو روی سرم گذاشتم و زار زدم...فکرای توی سرم داشت دیوونم میکرد
جونگ کوک این کارو با من نمیکنه....اون منو ول نمیکنه....بهم قول داده کنارم بمونه
ولی من چیکار کردم...پسش زدم...نکنه خدا داره تلافی میکنه
نکنه میخواد ازم بگیرتش؟؟
همزمان با شدت گرفتن زجه هام درد شديدی توی شکمم پیچید
موجود زندهی داخل شکمم هم از فکر نبود پدرش بیقراز شده بود
جانگ هیو مقابلم حرف میزد...نمیشنیدم چی میگه فقط لب هاش تکون میخوردن
گوشام سوت کشید و همه چیز تاریک شد.
با احساس درد توی اینچ به اینچ بدنم بیدار شدم
باز هم بیمارستان و بوی الکل
با اینکه ۵ سال از عمرم رو توی چنین فضایی گذروندم اما جدیدا حتی تحمل یک دقیقه اش هم خفم میکرد
با یادآوری آخرین لحظات هوشیاریم دستمو روی شکمم گذاشتم
با خالی بودنش سریع نشستم که زیر دلم تیر کشید
بچم...بچم چی شد؟
با وجود ناتوانیم و با کمک دیوار در اتاق رو باز کردم که دیدم ننه گلاب و گلی خانم از روی صندلی پاشدن و به سمتم اومدن:
_نباید بلند بشی عروس...بخیه مخیه هات پاره میشن اینجا رو سیل خون بر میداره
تنها چند کلمه گفنم:
_بچم..جونگ..جونگ کوک
گریم بی اختيار بود گلی خانم زیر بازوم رو گرفت:
_اروم باش کلارا جان....حال پسرت خوبه...دکترا گفتن چون یکم زود به دنیا اومده باید فعلا توی دستگاه باشه....حال جونگ کوک هم تغییری نکرده
اشکام شدت گرفتن
سریع رفتیم سمتش...با دیدنمون گفت:
_شما با بیماری که چاقو خورده بود نسبت دارید؟
با پشت دست اشکامو پاک کردم:
_بله من همسرشم...حالش چطوره؟؟؟
_ جراحت چاقو عمیق بوده و چند تا از رگ های قلب رو پاره کرده ولی فعلا وضعیتشون ثابته...ایشون قدرت بدنیه خوبی دارن انشالله که بتونن مقاومت کنن و..
جانگ هیو پرسید:
_ینی چی که بتونه مقاومت کنه؟..مگه میدون جنگه
دکتر در حالی که دستکش هاشو درمیاورد گفت:
_اگه اجازه بدید عرض میکنم....ما تا جایی که تونستیم رگ های قلب رو پیوند زدیم و جلوی آسیب بیشتر روگرفتیم ولی هنوز نمیشع گفت رگ ها بدون مشکل عمل خون رسانی به قلب رو انجام میدن....اگه تا فردا شب بهوش نیاد یا حداقل سطح هوشیاریش بالاتر نیاد ..نشونه ی خوبی نیست و احتمالا به کما میره
دکتر بعد از گفتن این ها رفت
نمیفهمیدم چی میگفت
ینی اگه تا فردا بهشون نیاد میره به کما؟؟؟؟؟
اگه..اگه...نه نه اون منو تنها نمیزاره
دستامو روی سرم گذاشتم و زار زدم...فکرای توی سرم داشت دیوونم میکرد
جونگ کوک این کارو با من نمیکنه....اون منو ول نمیکنه....بهم قول داده کنارم بمونه
ولی من چیکار کردم...پسش زدم...نکنه خدا داره تلافی میکنه
نکنه میخواد ازم بگیرتش؟؟
همزمان با شدت گرفتن زجه هام درد شديدی توی شکمم پیچید
موجود زندهی داخل شکمم هم از فکر نبود پدرش بیقراز شده بود
جانگ هیو مقابلم حرف میزد...نمیشنیدم چی میگه فقط لب هاش تکون میخوردن
گوشام سوت کشید و همه چیز تاریک شد.
با احساس درد توی اینچ به اینچ بدنم بیدار شدم
باز هم بیمارستان و بوی الکل
با اینکه ۵ سال از عمرم رو توی چنین فضایی گذروندم اما جدیدا حتی تحمل یک دقیقه اش هم خفم میکرد
با یادآوری آخرین لحظات هوشیاریم دستمو روی شکمم گذاشتم
با خالی بودنش سریع نشستم که زیر دلم تیر کشید
بچم...بچم چی شد؟
با وجود ناتوانیم و با کمک دیوار در اتاق رو باز کردم که دیدم ننه گلاب و گلی خانم از روی صندلی پاشدن و به سمتم اومدن:
_نباید بلند بشی عروس...بخیه مخیه هات پاره میشن اینجا رو سیل خون بر میداره
تنها چند کلمه گفنم:
_بچم..جونگ..جونگ کوک
گریم بی اختيار بود گلی خانم زیر بازوم رو گرفت:
_اروم باش کلارا جان....حال پسرت خوبه...دکترا گفتن چون یکم زود به دنیا اومده باید فعلا توی دستگاه باشه....حال جونگ کوک هم تغییری نکرده
اشکام شدت گرفتن
۲۷.۱k
۰۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.