My abortive love p6
یونا*
لیوانو با دو تا دستام گرفته بودم تا گرم شن به حرفای اطراف بی توه بودم فقط یه چند تا صدای مبهم میشنیدم.
که یهو حس کردم یه چیزی از سرم کشیده شد.
÷:یونا چرا چشات قرمزن؟؟؟؟؟؟؟؟
×:دخترم چرا گریه کردی؟؟؟؟؟؟
اوپا:گونت چرا اینجوریه؟؟؟؟؟؟؟
یونا*نتونستم خودمو نگهدارم و شروع کردم به زار زار گریه کردن که اوپا اومد و بغلم کرد حس خوبی بود آخرین باری که اوپا بغلم کرده بود روز عروسیم بود.
اوپا:یونا چیزی شده با ها جونگ دعوات شده؟؟؟؟؟
یونا*وقتی گفت ها جونگ گریم شدت گرفت و اوپا محکم کرد بغلم کرد
مامان و بابام همینجوری داشتن نگا میکردن هنوز نمیدونستن موضوع چیه و چرا دارم گریه میکنم بعد چند دقیقه اوپا آروم بلندم کرد و توی بغلش به سمت اتاقم راهنماییم کرد رفتیم تو اتاقم کمکم کرد کاپشنمو در بیارم و بعد توی تخت نشستم داشت اشکامو پاک میکرد ولی من هنوز اشک میریختم.
اوپا: یکم بخواب نمیدونم چیشده ولی الان بهتره استراحت کنی وقتی بیدار شدی دربارش حرف میزنیم.
(ولی منم یدونه از این برادرا میخوام 🥲)
یونا:تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد.
.
.
.
.
چشامو باز کردم همه جا روشن بود
گوشیمو از روی تخت برداشتم ساعت ۱۲ بود و من هنوز تو تخت بودم خو عادیه برا من
ولی ها جونگ از دیشب زنگ نزده خیلی دلم گرفت انتظار داشتم یکبار زنگ بزنه ولی چه کنم الان فک میکنه من بهش خیانت کردم.
بلند شدم و رفتم پایین و دیدم که...
میشه لایکارو به ۲۰ برسونین🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
لیوانو با دو تا دستام گرفته بودم تا گرم شن به حرفای اطراف بی توه بودم فقط یه چند تا صدای مبهم میشنیدم.
که یهو حس کردم یه چیزی از سرم کشیده شد.
÷:یونا چرا چشات قرمزن؟؟؟؟؟؟؟؟
×:دخترم چرا گریه کردی؟؟؟؟؟؟
اوپا:گونت چرا اینجوریه؟؟؟؟؟؟؟
یونا*نتونستم خودمو نگهدارم و شروع کردم به زار زار گریه کردن که اوپا اومد و بغلم کرد حس خوبی بود آخرین باری که اوپا بغلم کرده بود روز عروسیم بود.
اوپا:یونا چیزی شده با ها جونگ دعوات شده؟؟؟؟؟
یونا*وقتی گفت ها جونگ گریم شدت گرفت و اوپا محکم کرد بغلم کرد
مامان و بابام همینجوری داشتن نگا میکردن هنوز نمیدونستن موضوع چیه و چرا دارم گریه میکنم بعد چند دقیقه اوپا آروم بلندم کرد و توی بغلش به سمت اتاقم راهنماییم کرد رفتیم تو اتاقم کمکم کرد کاپشنمو در بیارم و بعد توی تخت نشستم داشت اشکامو پاک میکرد ولی من هنوز اشک میریختم.
اوپا: یکم بخواب نمیدونم چیشده ولی الان بهتره استراحت کنی وقتی بیدار شدی دربارش حرف میزنیم.
(ولی منم یدونه از این برادرا میخوام 🥲)
یونا:تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد.
.
.
.
.
چشامو باز کردم همه جا روشن بود
گوشیمو از روی تخت برداشتم ساعت ۱۲ بود و من هنوز تو تخت بودم خو عادیه برا من
ولی ها جونگ از دیشب زنگ نزده خیلی دلم گرفت انتظار داشتم یکبار زنگ بزنه ولی چه کنم الان فک میکنه من بهش خیانت کردم.
بلند شدم و رفتم پایین و دیدم که...
میشه لایکارو به ۲۰ برسونین🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
۳۳.۲k
۲۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.