I wanna be a dad🧸💙 p²⁴
هانول « سلام نامجونا.....
راوی « به این موضوع اعتقاد دارید بعضی لحظات برای ادم حتی شده برای یک ثانیه حرکت اهسته میشه؟اون موقعس که ادم فقط میخواد مرکز توجهش رو آنالیز کنه بدون توجه به موقعیت، مکان، هدف، موضوع و هرچی....زندگی شاید لحظات مثل همو کنار هم قرار نده ولی میتونه کاری کنه بعضی از افراد دوباره کنار هم دیده بشن...مثل هانول و نامجون....
نامجون « صداش....بیش از حد آشنا بود...همونطور که اون فسقلی توی سبد بچه دست جین هیونگ بود جفتمون برگشتیم و منشا صدا رو نگاه کردیم.....با..باورم نمیشه...خودش بود!
هانول « نمیتونستم پلاکای اشکیم رو بهم بزنم...با اینکه چشمام تار میدید با اون اشکا ولی نمیتونستم چشمامو ببندم و ازش دل بکنم...دوسال بود ولی اندازه دو قرن بود دلتنگی من....یعنی منو دوستم داره؟ یعنی بچه اش رو دوست داره و قبول میکنع؟ یعنی کمکم میکنه از دخترمون محافظت کنیم؟
توی افکارم غرق بودم که لبخند تلخی روی لبم اومد و قطره اشک از چشمام سر خورد پایین....
نامجون « اون هانول بود! چا هانول! کسی که از ۱۷ سالگیش با من اومد سئول...بعد از جدایی خانوداش بازم حاضرشد کنار من باشه...وقتی توی دوران دبیو من و پسرا از لحاظ روحی شکسته بودیم اون تنها حامی روحیمون بود....سال ۲۰۱۸ که مشکلات دیسبندی بود لحظه ای تنهامون نذاشت...اما من چیکار کردم؟....واقعا شرمنده بودم....چی میتونستم بگم؟ چی داشتم بگم؟
راوی « نامجون از روی صندلیش بلند شد و همونطور با بهت به هانول نگاه میکرد... جین هم که تازه انگار فهمیده اون دختر مقابلش کیه با حیرت بهش نگاه میکرد...هانول با قدم های اروم فاصلش رو با نامجون کم کرد و کنارشم هاجون قدم برمیداشت....
راوی « به این موضوع اعتقاد دارید بعضی لحظات برای ادم حتی شده برای یک ثانیه حرکت اهسته میشه؟اون موقعس که ادم فقط میخواد مرکز توجهش رو آنالیز کنه بدون توجه به موقعیت، مکان، هدف، موضوع و هرچی....زندگی شاید لحظات مثل همو کنار هم قرار نده ولی میتونه کاری کنه بعضی از افراد دوباره کنار هم دیده بشن...مثل هانول و نامجون....
نامجون « صداش....بیش از حد آشنا بود...همونطور که اون فسقلی توی سبد بچه دست جین هیونگ بود جفتمون برگشتیم و منشا صدا رو نگاه کردیم.....با..باورم نمیشه...خودش بود!
هانول « نمیتونستم پلاکای اشکیم رو بهم بزنم...با اینکه چشمام تار میدید با اون اشکا ولی نمیتونستم چشمامو ببندم و ازش دل بکنم...دوسال بود ولی اندازه دو قرن بود دلتنگی من....یعنی منو دوستم داره؟ یعنی بچه اش رو دوست داره و قبول میکنع؟ یعنی کمکم میکنه از دخترمون محافظت کنیم؟
توی افکارم غرق بودم که لبخند تلخی روی لبم اومد و قطره اشک از چشمام سر خورد پایین....
نامجون « اون هانول بود! چا هانول! کسی که از ۱۷ سالگیش با من اومد سئول...بعد از جدایی خانوداش بازم حاضرشد کنار من باشه...وقتی توی دوران دبیو من و پسرا از لحاظ روحی شکسته بودیم اون تنها حامی روحیمون بود....سال ۲۰۱۸ که مشکلات دیسبندی بود لحظه ای تنهامون نذاشت...اما من چیکار کردم؟....واقعا شرمنده بودم....چی میتونستم بگم؟ چی داشتم بگم؟
راوی « نامجون از روی صندلیش بلند شد و همونطور با بهت به هانول نگاه میکرد... جین هم که تازه انگار فهمیده اون دختر مقابلش کیه با حیرت بهش نگاه میکرد...هانول با قدم های اروم فاصلش رو با نامجون کم کرد و کنارشم هاجون قدم برمیداشت....
۴۲.۸k
۰۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.