my mafia part ¹¹
my mafia part ¹¹
برای فردا کلی طرح داشتم که باید تحویل دانشگاهم میدادم .تو فکرمه که بعد دانشگام یا گالری بزنمامیدوارم بتونم.طرح هامو انجام دادم ساعت ۱ شده بود گشنم بود یچی درست کزدم خوردم.برام ی پیام اومد ناشناس بود باز کردم پیامو که بعله از طرز حرف زدنش فهمیدم تهیونگه .برای مهمونیش دعوتم کرده بود...چرا باید به این زودی بدون هیچ امادگی مهمونی بگیره؟ پوف.....نمیدونم .....زنگ زدم به مبینا بوق.بوق.بوق (برداشت)
ا/ت: سه ساعته دارم زنگ میزنم مردی
مبینا: ایش حالا چیزی نشد که
ا/ت: حالا اینارو ول کن ته شمارم برای مهمونیش دعوت کرده؟
مبینا: وایسا ببینم تو از کجا میدونی؟
ا/ت: دعوتم کرده
مبینا: چییی؟ واقعا؟ .......
ا/ت: وا چته خب چیه مگه
مبینا: ته هرسال همین موقع ها یه مهمونی پارتی طور میگیره دوستاو اشناهاشو دعوت میکنه اما هیچوقت مهمون جدید اضافه نکرده تو این سالها...مگر اینکه خیلی طرف براش مهم باشه که بخواد نظم پارتیشو بهم بزنه
ا/ت: ینی من براش مهمم انقد؟
مبینا: شایددددد(خنده کوچولو)
ا/ت: تا وارد بجثای دیگه نشدی با اون خنده هات من قطع میکنم میبینمت بای....
مبینا:بای
.گوشیو قطع کردم
ینی چرا منو دعوت کرده؟...از این فکرا اومدم بیرون
ساعت ۵ باید میرفتم دانشگاه که طرح هامو با کارایی که تا الان کردمو تحویل بدم
تصمیم گرفتم توی این چندساعت بخوابم ساعتمو زنگ گزاشتم که خواب نمونم
"³ ساعت بعد..."
گوشیم زنگ خورد ساعت ⁴ بود پاشدم حاضر شدم یه لباس پوشیدم(عکسشو میزارم) یه ارایش خیلی کوچولوم کردم .طرحامو برداشتم .یه قهوه خوردمو راه افتادم.
نیم ساعت راه بود تا اونجا ساعت ۴ونیم بود ...
هوف دیرم شدددددد
سریع گاز دادمو رفتم .ماشینمو تو پارکینگ دانشگاه پارک کردم ورفتم.همه بچه ها اونجا بودن رفتم پیششون
داشتیم حرف میزدیم که یهو دیدم یه پسری داره از اون دور میاد وقتی فهمیدم کیه خیلی تعجب کردم.......
(ببخشید چندوقت نبودم درگیر درسام بودممم)
"اسلاید² استایل ا/ت"
برای فردا کلی طرح داشتم که باید تحویل دانشگاهم میدادم .تو فکرمه که بعد دانشگام یا گالری بزنمامیدوارم بتونم.طرح هامو انجام دادم ساعت ۱ شده بود گشنم بود یچی درست کزدم خوردم.برام ی پیام اومد ناشناس بود باز کردم پیامو که بعله از طرز حرف زدنش فهمیدم تهیونگه .برای مهمونیش دعوتم کرده بود...چرا باید به این زودی بدون هیچ امادگی مهمونی بگیره؟ پوف.....نمیدونم .....زنگ زدم به مبینا بوق.بوق.بوق (برداشت)
ا/ت: سه ساعته دارم زنگ میزنم مردی
مبینا: ایش حالا چیزی نشد که
ا/ت: حالا اینارو ول کن ته شمارم برای مهمونیش دعوت کرده؟
مبینا: وایسا ببینم تو از کجا میدونی؟
ا/ت: دعوتم کرده
مبینا: چییی؟ واقعا؟ .......
ا/ت: وا چته خب چیه مگه
مبینا: ته هرسال همین موقع ها یه مهمونی پارتی طور میگیره دوستاو اشناهاشو دعوت میکنه اما هیچوقت مهمون جدید اضافه نکرده تو این سالها...مگر اینکه خیلی طرف براش مهم باشه که بخواد نظم پارتیشو بهم بزنه
ا/ت: ینی من براش مهمم انقد؟
مبینا: شایددددد(خنده کوچولو)
ا/ت: تا وارد بجثای دیگه نشدی با اون خنده هات من قطع میکنم میبینمت بای....
مبینا:بای
.گوشیو قطع کردم
ینی چرا منو دعوت کرده؟...از این فکرا اومدم بیرون
ساعت ۵ باید میرفتم دانشگاه که طرح هامو با کارایی که تا الان کردمو تحویل بدم
تصمیم گرفتم توی این چندساعت بخوابم ساعتمو زنگ گزاشتم که خواب نمونم
"³ ساعت بعد..."
گوشیم زنگ خورد ساعت ⁴ بود پاشدم حاضر شدم یه لباس پوشیدم(عکسشو میزارم) یه ارایش خیلی کوچولوم کردم .طرحامو برداشتم .یه قهوه خوردمو راه افتادم.
نیم ساعت راه بود تا اونجا ساعت ۴ونیم بود ...
هوف دیرم شدددددد
سریع گاز دادمو رفتم .ماشینمو تو پارکینگ دانشگاه پارک کردم ورفتم.همه بچه ها اونجا بودن رفتم پیششون
داشتیم حرف میزدیم که یهو دیدم یه پسری داره از اون دور میاد وقتی فهمیدم کیه خیلی تعجب کردم.......
(ببخشید چندوقت نبودم درگیر درسام بودممم)
"اسلاید² استایل ا/ت"
۲.۸k
۰۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.