part 81
#part_81
#فرار
حالمو بد میکرد ازینکه مجبور میشدم یه شب کامل تحملشون کنم و حضور نیکام یه جورایی هم خوب بود هم بد خوب ازین جهت که شاید فکر اینکه من دارم ازدواج میکنم باعث بشه یکم دخترای دورم راحتم بزارن و کمتر به پر و پام بپیچن بدم واسه اینکه فردا کل فامیل قراره بفهمن من مثلا نامزد کردم و این اصلا واسه وقتی که مامان رفت خوب نیست مامانو از دور قانع میکنم ما به درد هم نمیخوردیم و مثلا بهم زدیم فامیلو چیکار کنم کلافه دستمو کشیدم توی موهام بلاخره نیکا میره فکر بعدشو نکردم خداکنه این بازی لعنتی زود تر تموم بشه و نیکام برگرده پیش خانوادش یه حسی ته قلبم این حرفمو رد میکرد ولی اونقدر ضعیف بود که بشه با منطق اینکه من از شیطنتای بچگونش فقط خوشم میاد خفش کرد نیکا هنوز خیلی بچه بود دوست نداشتم آسیب ببینه نگاه های پسرای فامیلمونو میشناختم ازین بابتم نگران بودم اونقدر فکرم مشغول بود که اصلا نفهمیدم کی اومدم تو پذیرایی خواستم از پله ها بالا برم که یه صدای دخترونه نظرمو جلب کرد تشخیصش زیاد سخت نبود
صدای نیکا بود برگشتمو گوش دادم تند تند داشت به یکی فحش میداد و جیغ میزد هم تعجب کرده بودم هم از حرفاش خندم میگرفت
- ایییییی دیاناعه نکبت الهی سنگ قبرتو بشورم لای خرمات گردو بزارم گمشو پایین هرچی برجستگی مرجستگی بود صاف شد نکبت نصف ششدمممم هوووووی الوووووو صدا میاد سمعکاتو روشن کن خررررر خندمو کنترل کردم و اروم رفتم سمت صدا از چیزی که دیدم پاهام قفل شد اینجا چه خبره نیکا یه پیرهن خیلی گشاد تنش بود که بعد از یکم فکر فهمیدم مال منه شلوارم نپوشیده بود و چهار دست و پا رفته بود زیر میز و دیانام نشسته بود روش یه لباس کوتاه سفید تنش بود و شالشو بسته بود دور سرش فقط میخندید چرا اینجوری لباس پوشیدن واقعا زبونم بند اومده بود اومدم چیزی بگم که چشمم خورد به مامان که به دیوار تکیه زده بود و با دستش جلوی دهنشو گرفته بود و سرخ شده بود از خنده حقم داشت جلو تر رفتم که دیانا یهو چرخید و تا منو دید رنگش شد مثل گچ دیوار و یهو بلند شد و صاف ایستاد
#فرار
حالمو بد میکرد ازینکه مجبور میشدم یه شب کامل تحملشون کنم و حضور نیکام یه جورایی هم خوب بود هم بد خوب ازین جهت که شاید فکر اینکه من دارم ازدواج میکنم باعث بشه یکم دخترای دورم راحتم بزارن و کمتر به پر و پام بپیچن بدم واسه اینکه فردا کل فامیل قراره بفهمن من مثلا نامزد کردم و این اصلا واسه وقتی که مامان رفت خوب نیست مامانو از دور قانع میکنم ما به درد هم نمیخوردیم و مثلا بهم زدیم فامیلو چیکار کنم کلافه دستمو کشیدم توی موهام بلاخره نیکا میره فکر بعدشو نکردم خداکنه این بازی لعنتی زود تر تموم بشه و نیکام برگرده پیش خانوادش یه حسی ته قلبم این حرفمو رد میکرد ولی اونقدر ضعیف بود که بشه با منطق اینکه من از شیطنتای بچگونش فقط خوشم میاد خفش کرد نیکا هنوز خیلی بچه بود دوست نداشتم آسیب ببینه نگاه های پسرای فامیلمونو میشناختم ازین بابتم نگران بودم اونقدر فکرم مشغول بود که اصلا نفهمیدم کی اومدم تو پذیرایی خواستم از پله ها بالا برم که یه صدای دخترونه نظرمو جلب کرد تشخیصش زیاد سخت نبود
صدای نیکا بود برگشتمو گوش دادم تند تند داشت به یکی فحش میداد و جیغ میزد هم تعجب کرده بودم هم از حرفاش خندم میگرفت
- ایییییی دیاناعه نکبت الهی سنگ قبرتو بشورم لای خرمات گردو بزارم گمشو پایین هرچی برجستگی مرجستگی بود صاف شد نکبت نصف ششدمممم هوووووی الوووووو صدا میاد سمعکاتو روشن کن خررررر خندمو کنترل کردم و اروم رفتم سمت صدا از چیزی که دیدم پاهام قفل شد اینجا چه خبره نیکا یه پیرهن خیلی گشاد تنش بود که بعد از یکم فکر فهمیدم مال منه شلوارم نپوشیده بود و چهار دست و پا رفته بود زیر میز و دیانام نشسته بود روش یه لباس کوتاه سفید تنش بود و شالشو بسته بود دور سرش فقط میخندید چرا اینجوری لباس پوشیدن واقعا زبونم بند اومده بود اومدم چیزی بگم که چشمم خورد به مامان که به دیوار تکیه زده بود و با دستش جلوی دهنشو گرفته بود و سرخ شده بود از خنده حقم داشت جلو تر رفتم که دیانا یهو چرخید و تا منو دید رنگش شد مثل گچ دیوار و یهو بلند شد و صاف ایستاد
۱.۹k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.