پارت جدید
ازدواج اجباری (پارت دوازدهم)
کوک ویو
با تعجب نگاش میکردمم که بهم یک چشمک زد... منم یک نگاه به مامانم کردمم که داشت دست تکون میداد به مامان هانا که برن... منم برای اینکه باهام هماهنگ نکرده بوود بهش نگفتم و دستمو دور کمرش حلقه کردمم و به خودم نزدیک کردم..
کوک: بیب قراره ازدواج کنیم؟
هانا که متوجه چیزی نشده بود ادامه داد..
هانا: ارههه.. قراره ازدواج کنیمم..
ویو هانا
نمیدونم دقیقا ولی وقتی دستشو دور کردم گرفت به خودش نزدیکم کرد.. قلبم تند تند میزدد.. استرس داشتمم.. که یهو سرشو اورد نزدیکمو بوسم کرد.. و من با تعجب و بدون هیچ کاری به یک جا نگاه میکردمم.... تا اینکه متوجه یه چیزی شدممم.. و هلش دادمم..
و پشتمو نگاه کردمم که هیچ کس نبوود...
اون منو گول زد... که نفهمیدمم چجوری دستمو گرفت و برد منو توی یک اتاق...
(اتاق مامان باباش)
پرتم کرد روی تخت...
هانا: داری چیکار میکنی؟
کوک: خبب از اونجایی که قراره شوهرت شمم.. کارایی باهات دارمم..
هانا: بهم نزدیک نمیشیییی... اونا همش الکی بوود...
کوک: تو بیخود کردی الکی ور زدییی.. حالا باید تاوان حرفایی که زدی رو هم بدی..
هانا: کوک بس کن اینجا نمیشهههه...
کوک: دیگه حتی مامان باباتم میدوننن ما میخوایم ازدواج کنیم.. پس بهونه های الکی نیار..
هانا: تو اینکارو نمیکنی...
کوک: تا چند دقیقه بعد همچی معلوم میشه..
کوک داشت دکمه لباسش رو در میاورد و منم کمکم داشت گریم میگرفت.. که یهو اجوما اومد توو..
اجوما: ای وااای ببخشید.. خانوم گفتن چیزی ببرم براشون
هل شده بودمم فقط میخواستمم اجوما نرههه..
هانا: اجوماااا منم.. میاممم..
کوک داست با عصبانیت بهم نگاه میکرد..
کوک: بیب کجا؟
هانا: میخوام برات لب تاپو بیارمم باهم لباس عروس ببینیمم..
که بدو بدو از اتاق خارج شدممم..
خیلی ترسیده بودمم.. فورییی رفتم توی اتاقم و دروقفل کردممم..
نفس نفس میزدممم.. که یکم اروم شدمم..
هانا: وااای اجوماااا خوب شد اومدییی... وااای داشتم میمردممم... اون چشههه؟
که مامانم در زد..
مامان: هانا... درو باز کن..
درو بازکردمم.. که مامان کوک هم کنار مامان وایستاده بوود..
یه نفس عمیق کشیدمم..
هانا: چیشده؟
مامان: اممم منو خانوم جعون داریم میریمم..
هانا: پس صبر کنین منم بیامم.
مامان: چی؟ براچی؟
مامان کوک: کوک اینجاست... تو بیای اونم میره
هانا: اشکال نداره... حالا وقت زیاده با کوک باشمم
مامان کوک: وااای راست میگی...
مامان: پس زود حاضر شوو..
هانا: ولش همین جوری میامم. بریم؟
مامان: عجله داری؟
هانا: نه شما خودتون عجله دارین..
کوک: جایی میرین؟
مامان: ارههه میریم یکمم خرید..
کوک: پس میبرمتون..
مامان کوک: مطمئنی؟ کاری نداری؟
کوک: نهه.. ما هم با هانا یکم لباس میبینیم مگه نه؟
هانا: هااا؟ چیزه ارهه..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توی ماشین نشسته بودیم منو کوک جلو بودیمم.. من به خیابونا خیره شده بودمم..
مامان: همین پاساژ بووود نه هانا؟
هانا: اره ارهههه...
رفتیم توی پارکینگ و از ماشین پیاده شدیمم..
مامان کوک: میخواین شما دوتا یاهم برید لباس ببینین..؟
کوک: باشه شما راحت باشین..
مامان: باشه پس کارمون تموم شد زنگ میزنیممم..
هانا: حالا چه کاریههه با هم بریممم..
ولی انگار نشنیدن جون یکم یواش گفتم و رفتن.. کوک دستمو گرفت و یک لبخند زد..
کوک: بالاخره ادم باید هر جامیره نامزدمش پیشش باشه دیگه..
هانا: خفه شووو.. تو هم باور کردی؟
کوک: تو خفهه شووو.. میخواست خیلی قبل تر جلوی دهنتو بگیری.. خبب نگرفتی و این شد خخخ
هانا: میتونم برم بگممم از هم جدا شدیمم..
کوک: باباتم پایه خودت..
هانا: نمیخوایم بریم؟
کوک: بریم..
با کوک توی پاساژ میگشتیم و لباسارو تماشا میکردیمم..
کوک: اینجا که لباس عروس ندارههه..
هانا: من از لباس عروس خوشم نمیاااد یکی از همینارو میپوشممم..
کوک: چی؟ عمرن
هانا: واااا مگه میخوای تو بپوشی؟
کوک: اونا به درد تو نمیخورن...
که یهو دستمو کشید و از پاساژ اومدیم بیروون..
هانا: کوک کجا میری؟
کوک: جایی که باید باشیمم.. سوار شوو
هانا: میشه بگی لطفا؟
کوک: خودت میفهمی..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هانا: نکنه میخوای منو ببری اینجا؟
کوک: اره پیاده شوو
هانا: نه خیر من پیاده نمیشمم
کوک: گفتم پیاده شووو... زووود
کوک از ماشین پیاده شدو منم مجبوری پیاده شدممم..
رفتیم توی مزول لباس عرووس لباسای قشنکی داشت.. ولی من دوست نداشتم بپوشمشوون
هانا: من اینارو نمیپوشممم
کوک: تو مگه انتخاب کنی؟ من انتخاب میکنم تو هم میپوشی..
کوک ویو
با تعجب نگاش میکردمم که بهم یک چشمک زد... منم یک نگاه به مامانم کردمم که داشت دست تکون میداد به مامان هانا که برن... منم برای اینکه باهام هماهنگ نکرده بوود بهش نگفتم و دستمو دور کمرش حلقه کردمم و به خودم نزدیک کردم..
کوک: بیب قراره ازدواج کنیم؟
هانا که متوجه چیزی نشده بود ادامه داد..
هانا: ارههه.. قراره ازدواج کنیمم..
ویو هانا
نمیدونم دقیقا ولی وقتی دستشو دور کردم گرفت به خودش نزدیکم کرد.. قلبم تند تند میزدد.. استرس داشتمم.. که یهو سرشو اورد نزدیکمو بوسم کرد.. و من با تعجب و بدون هیچ کاری به یک جا نگاه میکردمم.... تا اینکه متوجه یه چیزی شدممم.. و هلش دادمم..
و پشتمو نگاه کردمم که هیچ کس نبوود...
اون منو گول زد... که نفهمیدمم چجوری دستمو گرفت و برد منو توی یک اتاق...
(اتاق مامان باباش)
پرتم کرد روی تخت...
هانا: داری چیکار میکنی؟
کوک: خبب از اونجایی که قراره شوهرت شمم.. کارایی باهات دارمم..
هانا: بهم نزدیک نمیشیییی... اونا همش الکی بوود...
کوک: تو بیخود کردی الکی ور زدییی.. حالا باید تاوان حرفایی که زدی رو هم بدی..
هانا: کوک بس کن اینجا نمیشهههه...
کوک: دیگه حتی مامان باباتم میدوننن ما میخوایم ازدواج کنیم.. پس بهونه های الکی نیار..
هانا: تو اینکارو نمیکنی...
کوک: تا چند دقیقه بعد همچی معلوم میشه..
کوک داشت دکمه لباسش رو در میاورد و منم کمکم داشت گریم میگرفت.. که یهو اجوما اومد توو..
اجوما: ای وااای ببخشید.. خانوم گفتن چیزی ببرم براشون
هل شده بودمم فقط میخواستمم اجوما نرههه..
هانا: اجوماااا منم.. میاممم..
کوک داست با عصبانیت بهم نگاه میکرد..
کوک: بیب کجا؟
هانا: میخوام برات لب تاپو بیارمم باهم لباس عروس ببینیمم..
که بدو بدو از اتاق خارج شدممم..
خیلی ترسیده بودمم.. فورییی رفتم توی اتاقم و دروقفل کردممم..
نفس نفس میزدممم.. که یکم اروم شدمم..
هانا: وااای اجوماااا خوب شد اومدییی... وااای داشتم میمردممم... اون چشههه؟
که مامانم در زد..
مامان: هانا... درو باز کن..
درو بازکردمم.. که مامان کوک هم کنار مامان وایستاده بوود..
یه نفس عمیق کشیدمم..
هانا: چیشده؟
مامان: اممم منو خانوم جعون داریم میریمم..
هانا: پس صبر کنین منم بیامم.
مامان: چی؟ براچی؟
مامان کوک: کوک اینجاست... تو بیای اونم میره
هانا: اشکال نداره... حالا وقت زیاده با کوک باشمم
مامان کوک: وااای راست میگی...
مامان: پس زود حاضر شوو..
هانا: ولش همین جوری میامم. بریم؟
مامان: عجله داری؟
هانا: نه شما خودتون عجله دارین..
کوک: جایی میرین؟
مامان: ارههه میریم یکمم خرید..
کوک: پس میبرمتون..
مامان کوک: مطمئنی؟ کاری نداری؟
کوک: نهه.. ما هم با هانا یکم لباس میبینیم مگه نه؟
هانا: هااا؟ چیزه ارهه..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توی ماشین نشسته بودیم منو کوک جلو بودیمم.. من به خیابونا خیره شده بودمم..
مامان: همین پاساژ بووود نه هانا؟
هانا: اره ارهههه...
رفتیم توی پارکینگ و از ماشین پیاده شدیمم..
مامان کوک: میخواین شما دوتا یاهم برید لباس ببینین..؟
کوک: باشه شما راحت باشین..
مامان: باشه پس کارمون تموم شد زنگ میزنیممم..
هانا: حالا چه کاریههه با هم بریممم..
ولی انگار نشنیدن جون یکم یواش گفتم و رفتن.. کوک دستمو گرفت و یک لبخند زد..
کوک: بالاخره ادم باید هر جامیره نامزدمش پیشش باشه دیگه..
هانا: خفه شووو.. تو هم باور کردی؟
کوک: تو خفهه شووو.. میخواست خیلی قبل تر جلوی دهنتو بگیری.. خبب نگرفتی و این شد خخخ
هانا: میتونم برم بگممم از هم جدا شدیمم..
کوک: باباتم پایه خودت..
هانا: نمیخوایم بریم؟
کوک: بریم..
با کوک توی پاساژ میگشتیم و لباسارو تماشا میکردیمم..
کوک: اینجا که لباس عروس ندارههه..
هانا: من از لباس عروس خوشم نمیاااد یکی از همینارو میپوشممم..
کوک: چی؟ عمرن
هانا: واااا مگه میخوای تو بپوشی؟
کوک: اونا به درد تو نمیخورن...
که یهو دستمو کشید و از پاساژ اومدیم بیروون..
هانا: کوک کجا میری؟
کوک: جایی که باید باشیمم.. سوار شوو
هانا: میشه بگی لطفا؟
کوک: خودت میفهمی..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هانا: نکنه میخوای منو ببری اینجا؟
کوک: اره پیاده شوو
هانا: نه خیر من پیاده نمیشمم
کوک: گفتم پیاده شووو... زووود
کوک از ماشین پیاده شدو منم مجبوری پیاده شدممم..
رفتیم توی مزول لباس عرووس لباسای قشنکی داشت.. ولی من دوست نداشتم بپوشمشوون
هانا: من اینارو نمیپوشممم
کوک: تو مگه انتخاب کنی؟ من انتخاب میکنم تو هم میپوشی..
۱۲.۵k
۱۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.