فیک جیمین ( زندگی من) پارت 4
از زبان ا/ت :
جیمین خیلی وقت بود رفته بود.
مامانم هی داشت با یکی تلفونی پچ پچ می کرد.
(3 ساعت بعد)
داشتم فیلم می دیدم که مامانم گفت : دخترم بسا یه سر بریم بیرون
خوشحال شدم و گفتم : باشه باشه بریم.
رفتم نیم تنه استین بلند قرمزم رو تنم کردم. یه رژ قرمز با یه کاپشن که نه خیلی نازک و خیلی کلفت سفید تنم کردم.
سوار ماشین شدیم از مامانم پرسیدم : کجا میری .
گفت : امممم حالا یه جا میریم منتظر باش.
یکم توی راه با گوشیم ور رفتم و به لانا پیام میدادم.
وقتی رسیدیم دیدم یه رستورانه که چراغاش خاموشه. رو کردم به مامانم و گفتم : اینجا که تعطیله!!
گفت : نه بیا
چشامو بستم و رفتیم تو. مونده بودن. وقتی چشامو باز کردم یهو چراغا روشن شد و مامانم گفت : تولدت مبارک.
همه اونجا بودن و دور کیک جمع بودن. خیلی خوشحال بودم باز گریم گرفت جیمین اومد پیشمو گفت : تولدت مبارک. بغلش کردم و گفتم : ممنونم
بعدش همه گفتن : ا/ت شدم هارو فوت کن.
بابام و لانا و تهیونگ و کارمندایه شرکتم بودن ( چون توی کارای جشن کمک کرده بودن)
بعد رفتم و جلوی کیک و مامانم از منو جیمین عکس گرفت.
جیمین رو کرد به من از روی میز یه جعبه اورد. گفتم : این چیه؟؟
گفت : کادویه تولدته ا/ت.
ازش گرفتم و پریدم بغلش و گفتم : ممنونننننننن
بعد گفت : خب بازش کن.
وقتی بازش کردم توش یه گردن بند فرشته بود. ذوق کردم و بغلش کردم بابامم بغلم کرد.
بعد جیمین اروم لباشو گذاشت رو لبام.
بعد کیک رو بریدم و تقسیمشون کردیم.
بعدش جیمین گفت : خب خب عشقم قراره یه جا دیگه هم بریم .
گفتم : دیگه کجا باید برم؟
گفت : خب دیگه فقط منو تو باید بریم.
گفتم : باشه بریم.
بعد چند دقیقه رسیدیم. به بیرون نگاه کردم اوردتم شهر بازی.
رو کردم بهش و گفتم : وایییییییییی خدا جوننننن.
وقتی رفتیم شهر بازی سوار ترن هوایی شدیم وقتی شروع کرد به حرکت کردن من از ترس چسبیدم به بازو جیمین و جیمین خندید و گفت : ا/ت نترس.
(شب)
کلی خوش گذشته بود .
دیگه کم کم رفتیم سمت خونه. خیلی خسته بودم خوابم میومد.
وقتی رفتیم خونه ارایشم رو پاک کردم و لباس گشاد دکمه دار خوابم رو تنم کردم با شلوار ستش .
به جیمین گفتم : ممنونم امروز بهترین روز زندگیم بود.
لبخند زد و گفت : برای منم همینطور.
(فردا صبح)
۰۰۰۰۰۰۰۰
جیمین خیلی وقت بود رفته بود.
مامانم هی داشت با یکی تلفونی پچ پچ می کرد.
(3 ساعت بعد)
داشتم فیلم می دیدم که مامانم گفت : دخترم بسا یه سر بریم بیرون
خوشحال شدم و گفتم : باشه باشه بریم.
رفتم نیم تنه استین بلند قرمزم رو تنم کردم. یه رژ قرمز با یه کاپشن که نه خیلی نازک و خیلی کلفت سفید تنم کردم.
سوار ماشین شدیم از مامانم پرسیدم : کجا میری .
گفت : امممم حالا یه جا میریم منتظر باش.
یکم توی راه با گوشیم ور رفتم و به لانا پیام میدادم.
وقتی رسیدیم دیدم یه رستورانه که چراغاش خاموشه. رو کردم به مامانم و گفتم : اینجا که تعطیله!!
گفت : نه بیا
چشامو بستم و رفتیم تو. مونده بودن. وقتی چشامو باز کردم یهو چراغا روشن شد و مامانم گفت : تولدت مبارک.
همه اونجا بودن و دور کیک جمع بودن. خیلی خوشحال بودم باز گریم گرفت جیمین اومد پیشمو گفت : تولدت مبارک. بغلش کردم و گفتم : ممنونم
بعدش همه گفتن : ا/ت شدم هارو فوت کن.
بابام و لانا و تهیونگ و کارمندایه شرکتم بودن ( چون توی کارای جشن کمک کرده بودن)
بعد رفتم و جلوی کیک و مامانم از منو جیمین عکس گرفت.
جیمین رو کرد به من از روی میز یه جعبه اورد. گفتم : این چیه؟؟
گفت : کادویه تولدته ا/ت.
ازش گرفتم و پریدم بغلش و گفتم : ممنونننننننن
بعد گفت : خب بازش کن.
وقتی بازش کردم توش یه گردن بند فرشته بود. ذوق کردم و بغلش کردم بابامم بغلم کرد.
بعد جیمین اروم لباشو گذاشت رو لبام.
بعد کیک رو بریدم و تقسیمشون کردیم.
بعدش جیمین گفت : خب خب عشقم قراره یه جا دیگه هم بریم .
گفتم : دیگه کجا باید برم؟
گفت : خب دیگه فقط منو تو باید بریم.
گفتم : باشه بریم.
بعد چند دقیقه رسیدیم. به بیرون نگاه کردم اوردتم شهر بازی.
رو کردم بهش و گفتم : وایییییییییی خدا جوننننن.
وقتی رفتیم شهر بازی سوار ترن هوایی شدیم وقتی شروع کرد به حرکت کردن من از ترس چسبیدم به بازو جیمین و جیمین خندید و گفت : ا/ت نترس.
(شب)
کلی خوش گذشته بود .
دیگه کم کم رفتیم سمت خونه. خیلی خسته بودم خوابم میومد.
وقتی رفتیم خونه ارایشم رو پاک کردم و لباس گشاد دکمه دار خوابم رو تنم کردم با شلوار ستش .
به جیمین گفتم : ممنونم امروز بهترین روز زندگیم بود.
لبخند زد و گفت : برای منم همینطور.
(فردا صبح)
۰۰۰۰۰۰۰۰
۱۵.۶k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱