𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁵³
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁵³
chapter②
ساندویچو و آب معدنی رو از کیفم بیرون اوردم و بهش دادم...
ات: اینا رو بخور من دیگه میرم
کوک: ات
ات: چیه؟
کوک: هیچی خدافظ
ات: خدافظ
از بیمارستان خارج شدم و قبل از خارج شدن از دکتر وضعیت حالشو پرسیدم...خوب بود...
بیرون اسنکمو خوردم و آبو سر کشیدم که گوشیم زنگ خورد...
ات: الو؟
تهیونگ: س..لام ات
ات: سلام تهیونگ؟
تهیونگ: آر..ه م..یگم میتونم امش..ب وقتتو بگیرم؟؟*استرس*
ات: امشب؟ باشه مشکلی نیست
تهیونگ: واقعا؟*ذوق*
ات: آره کجا؟
تهیونگ: توی ب.ار
ات: ب.ار؟
جای شلوغیه پس کمتر تو خطرم...
ات: باشه
تهیونگ: میبینمت*ذوق*
به کوک نمیگم یه خوشگذرونی سادست تازشم میخوام بیشتر با تهیونگ آشنا شم...
اصلا چرا نگرانم کوک که اصلا بستریه...
البته اگه بفهمه این دو روز با تهیونگم......
ولش کن ات نگران نباش اون لباس خوشگله که تا حالا نپوشیدیش رو بپوش و خیلی راحت کاراتو انجام بده!
گوشیمو دوباره برداشتم و به تهیونگ پیام دادم....
[پیام ها]
ات: تهیونگ میگم ساعت چند باید بریم؟
هنوز نفرستاده سین کرد!
تهیونگ: هر چی تو بگی
ات: خب ساعتای ۶ اینا باشه؟
تهیونگ: باشه!
عصرو انتخاب کردم تا زیاد در خطر نباشم هنوز معلوم نبود این یه تله باشه یا نه...
(جونگ کوک اونجا داره جون میده(خدانکنه) تو به فکر ب.اری بهره گیر بدبخت🤡🐄)
چون هنوز نمیدونستم چه اتفاقی میافته میخواستم یکی از اسلحه هامو با خودم ببرم... سوار موتورم شدم و حرکت کردم به سمت عمارت...
چون استرس داشتم و اولین قرارم بود... به هانا زنگ زدم که بیاد...
چند دقیقه بعد هانا زنگ عمارتو زد....
خدمتکار درو باز کرد و هانا داخل اومد...از سمت بالکنی که گوشه ی آشپزخونه بود و رو به روی در ورودی رو نشون میداد،
به هانا اشاره کردم که به سمت اتاق من بیاد...
از استرس داشتم پ.اره میشدم...
نه استرس خطر، استرس اینکه بد دیده بشم و تازه تا به حالا ا.لکل رو امتحان نکرده بودم....
(ال.کل منظورش ضد عفونی کنندست🤡🐄)
هانا: ات؟
ات: وای هانا یه اتفاقی افتاده*استرس*
هانا: چی؟
ات: من اولین قرارمه و نمیدونم چه غلطی کنم
هانا: واقعااا؟ با کییی؟
ات: با کیم تهیونگ *خجالت*
هانا: نمیشناسمش*پوکر*
ات: پس چرا میپرسی*پوکر*
#یونگی
________________
اینم پارتایی که قولشو داده بودم
chapter②
ساندویچو و آب معدنی رو از کیفم بیرون اوردم و بهش دادم...
ات: اینا رو بخور من دیگه میرم
کوک: ات
ات: چیه؟
کوک: هیچی خدافظ
ات: خدافظ
از بیمارستان خارج شدم و قبل از خارج شدن از دکتر وضعیت حالشو پرسیدم...خوب بود...
بیرون اسنکمو خوردم و آبو سر کشیدم که گوشیم زنگ خورد...
ات: الو؟
تهیونگ: س..لام ات
ات: سلام تهیونگ؟
تهیونگ: آر..ه م..یگم میتونم امش..ب وقتتو بگیرم؟؟*استرس*
ات: امشب؟ باشه مشکلی نیست
تهیونگ: واقعا؟*ذوق*
ات: آره کجا؟
تهیونگ: توی ب.ار
ات: ب.ار؟
جای شلوغیه پس کمتر تو خطرم...
ات: باشه
تهیونگ: میبینمت*ذوق*
به کوک نمیگم یه خوشگذرونی سادست تازشم میخوام بیشتر با تهیونگ آشنا شم...
اصلا چرا نگرانم کوک که اصلا بستریه...
البته اگه بفهمه این دو روز با تهیونگم......
ولش کن ات نگران نباش اون لباس خوشگله که تا حالا نپوشیدیش رو بپوش و خیلی راحت کاراتو انجام بده!
گوشیمو دوباره برداشتم و به تهیونگ پیام دادم....
[پیام ها]
ات: تهیونگ میگم ساعت چند باید بریم؟
هنوز نفرستاده سین کرد!
تهیونگ: هر چی تو بگی
ات: خب ساعتای ۶ اینا باشه؟
تهیونگ: باشه!
عصرو انتخاب کردم تا زیاد در خطر نباشم هنوز معلوم نبود این یه تله باشه یا نه...
(جونگ کوک اونجا داره جون میده(خدانکنه) تو به فکر ب.اری بهره گیر بدبخت🤡🐄)
چون هنوز نمیدونستم چه اتفاقی میافته میخواستم یکی از اسلحه هامو با خودم ببرم... سوار موتورم شدم و حرکت کردم به سمت عمارت...
چون استرس داشتم و اولین قرارم بود... به هانا زنگ زدم که بیاد...
چند دقیقه بعد هانا زنگ عمارتو زد....
خدمتکار درو باز کرد و هانا داخل اومد...از سمت بالکنی که گوشه ی آشپزخونه بود و رو به روی در ورودی رو نشون میداد،
به هانا اشاره کردم که به سمت اتاق من بیاد...
از استرس داشتم پ.اره میشدم...
نه استرس خطر، استرس اینکه بد دیده بشم و تازه تا به حالا ا.لکل رو امتحان نکرده بودم....
(ال.کل منظورش ضد عفونی کنندست🤡🐄)
هانا: ات؟
ات: وای هانا یه اتفاقی افتاده*استرس*
هانا: چی؟
ات: من اولین قرارمه و نمیدونم چه غلطی کنم
هانا: واقعااا؟ با کییی؟
ات: با کیم تهیونگ *خجالت*
هانا: نمیشناسمش*پوکر*
ات: پس چرا میپرسی*پوکر*
#یونگی
________________
اینم پارتایی که قولشو داده بودم
۲۰.۹k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.