آشنای من
پارت بیست ویکم
وقتی آدا از پشت پنجره هتل باران را می دید به نظر نم نم و رمانتیک می بارید اما حالا که بیرون آمده بود ،سیل اسا شده بود.
راستای خیابانی که رو به روی هتل بود را گرفت و به جلو رفت .تند تند بدون انکه بداند به کجا میرود فقط میرفت .خیابان بی انتها شده بود.باد می وزید و عضلات گونه و چانه ام از سرما گُر گرفته بود.چمدان را به دست چپش عوض کرد.ضربان قلبش بالا رفت حس میکرد بیرون از سینه می تپد و با هر قدم که برمیداشت ریه هایش به سوزش افتاد.
خیابان شلوغی که پر از خنده های مردم بود حالا خلوت و سکوت کر کننده ای جایش را گرفته بود.مغازه ها و فروشگاه ها کرکره شان پایین بود. اسمان بدون ابر و خاکستری.چند مرد نوجوانی که آدا حس کرد از او کوچک ترند دورش را گرفتند و با او حرف هایی می زدند که نمی فهمید و بعد با یکدیگر می خندیدند.
وقتی آدا بطری های در دستشان را دید از وضعیتشان با خبر شد و خواست هر چقدر که میتواند از انها دور شود .مجبور شد بدود تا زودتر از شر انها خلاص شود. وقتی صدای خنده های مردهای نوجوان به گوشش نرسید،قدم هایش را اهسته تر کرد بعد همان طور که قدم میزد چیز سنگینی روی گلویش را گرفت و اجازه نمی داد درست نفس بکشد تا اینکه بغضش ترکید.قطره های اشک با بارانی که روی صورتش می ریخت،مخلوط شد. درد ریه و پاهایش را فراموش کرد .گریه میکرد و راه میرفت.
"نباید از هتل بیرون می امدم...نباید اصلا اینجا می امدم...شاید مرد هتل دار میخواست همین رو بهم بگه شاید میخواست بگه تو این بارون نباید برم اما من فکر کردم میخواد پول امشب رو ازم بگیره...اروم باش ادا...فعلا خود را به هتل میرسانم بعد به پدرم یا به جولی زنگ میزنم تا پول بفرستد و به المان برگردم...اره همین کار را میکنم."
وقتی آدا از پشت پنجره هتل باران را می دید به نظر نم نم و رمانتیک می بارید اما حالا که بیرون آمده بود ،سیل اسا شده بود.
راستای خیابانی که رو به روی هتل بود را گرفت و به جلو رفت .تند تند بدون انکه بداند به کجا میرود فقط میرفت .خیابان بی انتها شده بود.باد می وزید و عضلات گونه و چانه ام از سرما گُر گرفته بود.چمدان را به دست چپش عوض کرد.ضربان قلبش بالا رفت حس میکرد بیرون از سینه می تپد و با هر قدم که برمیداشت ریه هایش به سوزش افتاد.
خیابان شلوغی که پر از خنده های مردم بود حالا خلوت و سکوت کر کننده ای جایش را گرفته بود.مغازه ها و فروشگاه ها کرکره شان پایین بود. اسمان بدون ابر و خاکستری.چند مرد نوجوانی که آدا حس کرد از او کوچک ترند دورش را گرفتند و با او حرف هایی می زدند که نمی فهمید و بعد با یکدیگر می خندیدند.
وقتی آدا بطری های در دستشان را دید از وضعیتشان با خبر شد و خواست هر چقدر که میتواند از انها دور شود .مجبور شد بدود تا زودتر از شر انها خلاص شود. وقتی صدای خنده های مردهای نوجوان به گوشش نرسید،قدم هایش را اهسته تر کرد بعد همان طور که قدم میزد چیز سنگینی روی گلویش را گرفت و اجازه نمی داد درست نفس بکشد تا اینکه بغضش ترکید.قطره های اشک با بارانی که روی صورتش می ریخت،مخلوط شد. درد ریه و پاهایش را فراموش کرد .گریه میکرد و راه میرفت.
"نباید از هتل بیرون می امدم...نباید اصلا اینجا می امدم...شاید مرد هتل دار میخواست همین رو بهم بگه شاید میخواست بگه تو این بارون نباید برم اما من فکر کردم میخواد پول امشب رو ازم بگیره...اروم باش ادا...فعلا خود را به هتل میرسانم بعد به پدرم یا به جولی زنگ میزنم تا پول بفرستد و به المان برگردم...اره همین کار را میکنم."
۱.۲k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.