پارت یک:angel and devil
پارت یک:angel and devil
روزی در دنیایی دور افتاده خانواده های سلطنتی با هم در صلح زندگی میکردند....ان ها هر کدام یه خانواده چهار نفره بودند....نام خانوادگی انها...
enfp,infp,enfj,infj=green eyes
isfp,esfp,istp,estp=yellow eyes
isfj,istj,esfj,estj=Blue eyes
و البته یه خانواده دیگر هم بود....ولی....انها جز شیطان ها بودند....خانواده 《purple eyes》ان ها خانواده ای تاکسیک.....و شیطانی بودند....ولی《 green eyes 》ها فرشته و یا بهتره بگم الهه بودند.....خب بقیه داستان رو خودتون بشنوید دوستان.....
صبح روز تاج گذاری:《green eyes》
صدای شور و ذوق enfp از قصر شنیده میشد که انقدر ذوق داشت....کل خونه داد میزد*مادرررر....پدررر..... خواهررر بیدار شیددد روز تاج گذاریهههه
infp:خواهررر بزار یکم دیگه بخوابممم لطفااا
enfp:ولی باید بیدار شییی امروز روز بزرگیه باید اماده باشیمممم
infj=ملکه:از اتاق اومد بیرون*enfp دخترم چه خبر شده کل قصر رو گذاشتی رو سرت
enfp:صبح بخیر مادر......امروز روز تاج گذاریه مادر....خیلی خوشحالم
infj:منم ذوق دارم عزیزم....امروز تو یک پرنسس میشی و منم خیلی خوشحالم
enfp:ممنونم مادر.....راستی پدر کجاست؟
infj:پدرت سرش شلوغه.....حتما تو اتاقش داره کار میکنه
enfp:باشه مادر..*بدو بدو رفتم کنار تخت infp*ابجییی امروز ممکنه از هر قصری پسرای جذاب و خوشتیپ بیاننن فکرشو بکننن خیلی خوش میگذرهههه
infp:اره خواهر مطمئنم امروز روز عالی میشه....ولی اگه میشه یلحظه برو بیرون من لباسمو عوض کنم بیام
enfp:باشه*رفتم بیرون
infj صداش از تو اتاق اومد*enfp دخترم یلحظه بیا اینجا کارت دارم
enfp:امدم مادر*با عجره رفتم تو اتاق*بله مادر جان
infj:لباسی زیبا گذاشت جلوی enfp*این لباس مال من بود....وقتی هم سن تو بودم پوشیدمش....حالا نوبت توئه که بپوشیش دخترم
enfp:وایی!!چقدر زیباست....ممنونم مادر....
infj:خواهش میکنم عزیزم حالا هم با خواهرت برو پیش پدرت....بهم گفت یچیز مهم میخواد بهتون بگه....
enfp:چشم مادر*با سرعت رفتم تو اتاق infp *خواهر...!!
infp: بله خواهر جان
enfp:مادر گفت بریم پیش پدر.....پدر کارمون داره...
infp :باشه خواهر بریم.....اما تو باز شلوار و پیراهن پوشیدی....پدر دعوات میکنه....یادت رفته دفعه قبل چی گفت....
enfp: ولی خواهر من از اون لباسای گلگلی و بلند بدم میاد خیلی بزرگ و بلندن نمیتونم باهاشون راه برم
infp :هر طور خود دانی حالا بیا بر....
یهو صدایی بلند از دفتر enfj اومد که داد میزد*اخه این امکان نداره من چطور دو تا دختر کوچکم رو به اون شیطان ها بدم....نه امکان نداره...
enfp:چ...چی....منظور پدر چی بود.....
infp:نمیدونم....فکنم در مورد ما داشت حرف میزد....
enfp:منظورش از شیطان ها....کیا بودن....اینجا چه خبره چه اتفاقی میخواد بیافته....
❤️پایان پارت یک❤️
ممنون که تا این اومدی عزیزم منتظر پارت بعدی باش♡
این داستان ادامه دارد...
روزی در دنیایی دور افتاده خانواده های سلطنتی با هم در صلح زندگی میکردند....ان ها هر کدام یه خانواده چهار نفره بودند....نام خانوادگی انها...
enfp,infp,enfj,infj=green eyes
isfp,esfp,istp,estp=yellow eyes
isfj,istj,esfj,estj=Blue eyes
و البته یه خانواده دیگر هم بود....ولی....انها جز شیطان ها بودند....خانواده 《purple eyes》ان ها خانواده ای تاکسیک.....و شیطانی بودند....ولی《 green eyes 》ها فرشته و یا بهتره بگم الهه بودند.....خب بقیه داستان رو خودتون بشنوید دوستان.....
صبح روز تاج گذاری:《green eyes》
صدای شور و ذوق enfp از قصر شنیده میشد که انقدر ذوق داشت....کل خونه داد میزد*مادرررر....پدررر..... خواهررر بیدار شیددد روز تاج گذاریهههه
infp:خواهررر بزار یکم دیگه بخوابممم لطفااا
enfp:ولی باید بیدار شییی امروز روز بزرگیه باید اماده باشیمممم
infj=ملکه:از اتاق اومد بیرون*enfp دخترم چه خبر شده کل قصر رو گذاشتی رو سرت
enfp:صبح بخیر مادر......امروز روز تاج گذاریه مادر....خیلی خوشحالم
infj:منم ذوق دارم عزیزم....امروز تو یک پرنسس میشی و منم خیلی خوشحالم
enfp:ممنونم مادر.....راستی پدر کجاست؟
infj:پدرت سرش شلوغه.....حتما تو اتاقش داره کار میکنه
enfp:باشه مادر..*بدو بدو رفتم کنار تخت infp*ابجییی امروز ممکنه از هر قصری پسرای جذاب و خوشتیپ بیاننن فکرشو بکننن خیلی خوش میگذرهههه
infp:اره خواهر مطمئنم امروز روز عالی میشه....ولی اگه میشه یلحظه برو بیرون من لباسمو عوض کنم بیام
enfp:باشه*رفتم بیرون
infj صداش از تو اتاق اومد*enfp دخترم یلحظه بیا اینجا کارت دارم
enfp:امدم مادر*با عجره رفتم تو اتاق*بله مادر جان
infj:لباسی زیبا گذاشت جلوی enfp*این لباس مال من بود....وقتی هم سن تو بودم پوشیدمش....حالا نوبت توئه که بپوشیش دخترم
enfp:وایی!!چقدر زیباست....ممنونم مادر....
infj:خواهش میکنم عزیزم حالا هم با خواهرت برو پیش پدرت....بهم گفت یچیز مهم میخواد بهتون بگه....
enfp:چشم مادر*با سرعت رفتم تو اتاق infp *خواهر...!!
infp: بله خواهر جان
enfp:مادر گفت بریم پیش پدر.....پدر کارمون داره...
infp :باشه خواهر بریم.....اما تو باز شلوار و پیراهن پوشیدی....پدر دعوات میکنه....یادت رفته دفعه قبل چی گفت....
enfp: ولی خواهر من از اون لباسای گلگلی و بلند بدم میاد خیلی بزرگ و بلندن نمیتونم باهاشون راه برم
infp :هر طور خود دانی حالا بیا بر....
یهو صدایی بلند از دفتر enfj اومد که داد میزد*اخه این امکان نداره من چطور دو تا دختر کوچکم رو به اون شیطان ها بدم....نه امکان نداره...
enfp:چ...چی....منظور پدر چی بود.....
infp:نمیدونم....فکنم در مورد ما داشت حرف میزد....
enfp:منظورش از شیطان ها....کیا بودن....اینجا چه خبره چه اتفاقی میخواد بیافته....
❤️پایان پارت یک❤️
ممنون که تا این اومدی عزیزم منتظر پارت بعدی باش♡
این داستان ادامه دارد...
۲.۰k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.