عشق ناخوانده پارت 1
~ عشق ناخوانده ~
پارت 1
اروم تور رو از رو صورتم برد بالا و با بی میلی دستای سردشو روی گونه هام گذاشت و لباشو و به لبام چسبوند ...
صدای جیغ و داد باغ رو پر کرده بود ؛ لبخند مصنوعیعی زدم و لباس عروسم رو گرفتم بالا و دست تهیونگ گرفتم و از پله ها پائین اومدم و با از تبریکای همه تشکر کردم .
نگاهی به عموی کثافتم کردم که منو وادار به ازواج اجباری کرده بود ؛ که داشت با بابای تهیونگ خوش و بش میکرد ... اشک تو چشام جمع شد ،اگه اون تصادف لعنتی مامان و بابامو ازم نگرفته بود الان اینجا نبودم سعی کردم اشکامو کنترل کنم اما نشد ...
تهیونگ که متوجه اشکام شده بود دستشو زیر زانو و گردنم گذاشت و بلندم کرد و منو برد سمت ویلای باغ ؛ همه نگاهی لبخند امیز میزدن و میگفتن : چه کبوترای عاشقی ... اشکام بیشتر سرازیر شد و تور رو انداختم تو صورتم ، وقتی وارد ویلا شدیم گذاشتم روی مبل و گفت : مثلا داری ازدواج میکنی ، نمیگی مردم اشکاتو ببینن شک کنن ؟!
(علامت تهیونگ - )
(علامت بورا +)
- ببین بورا من اگه قرار به گریه باشه من باید بیشتر گریه کنم ؛ من با ازدواج با تو رسما تو شغلم خودکشی کردم ، ایدلی که تو اوج خودش بود ازدواج کرد ؟ اما اگه این چیزیه که مادرم قبل از مرگش میخاد ببینه ( ببینه که با بورا ازدواج کرده ) و پدرم برای ادامه بیزینسش من حاضرم این فداکاری رو بکنم حتی اگه به اجبار باشه !
پس الان حق گریه کردنو نداری اگه مردم و دوربینای بیگ هیت اینو ببینن فک میکنی چی میشه ؟
اشکامو پاک کردم و گفتم :
+ فک کردی من از خدامه با تو ازدواج کنم ؟
- معلومه ک از خداته این نقشا رو برا من بازی نکن . اون روزی که رفتی خونه ما و به مامانم کمک کردی هدفت از جلب توجهش چی بود ! که پسر یکی یدونشو بده بهت ؟
+ یاااا من اونروز فقط چون مادربزرگت یبار کمکم کرده بود و اونروز زنگ زد و کمک خواست رفتم خونتونن !!
- از منم گوشام درازه لابد ؛ چه دروغی ! هه مادربرزگه من سالهاست که فوت شده ...
مات و مبهوت نگاهش کردم *
+و .و..و لی منن
- نمیخاد چیزی بگی و دستمو و کشید و برد بیرون ...
پارت 1
اروم تور رو از رو صورتم برد بالا و با بی میلی دستای سردشو روی گونه هام گذاشت و لباشو و به لبام چسبوند ...
صدای جیغ و داد باغ رو پر کرده بود ؛ لبخند مصنوعیعی زدم و لباس عروسم رو گرفتم بالا و دست تهیونگ گرفتم و از پله ها پائین اومدم و با از تبریکای همه تشکر کردم .
نگاهی به عموی کثافتم کردم که منو وادار به ازواج اجباری کرده بود ؛ که داشت با بابای تهیونگ خوش و بش میکرد ... اشک تو چشام جمع شد ،اگه اون تصادف لعنتی مامان و بابامو ازم نگرفته بود الان اینجا نبودم سعی کردم اشکامو کنترل کنم اما نشد ...
تهیونگ که متوجه اشکام شده بود دستشو زیر زانو و گردنم گذاشت و بلندم کرد و منو برد سمت ویلای باغ ؛ همه نگاهی لبخند امیز میزدن و میگفتن : چه کبوترای عاشقی ... اشکام بیشتر سرازیر شد و تور رو انداختم تو صورتم ، وقتی وارد ویلا شدیم گذاشتم روی مبل و گفت : مثلا داری ازدواج میکنی ، نمیگی مردم اشکاتو ببینن شک کنن ؟!
(علامت تهیونگ - )
(علامت بورا +)
- ببین بورا من اگه قرار به گریه باشه من باید بیشتر گریه کنم ؛ من با ازدواج با تو رسما تو شغلم خودکشی کردم ، ایدلی که تو اوج خودش بود ازدواج کرد ؟ اما اگه این چیزیه که مادرم قبل از مرگش میخاد ببینه ( ببینه که با بورا ازدواج کرده ) و پدرم برای ادامه بیزینسش من حاضرم این فداکاری رو بکنم حتی اگه به اجبار باشه !
پس الان حق گریه کردنو نداری اگه مردم و دوربینای بیگ هیت اینو ببینن فک میکنی چی میشه ؟
اشکامو پاک کردم و گفتم :
+ فک کردی من از خدامه با تو ازدواج کنم ؟
- معلومه ک از خداته این نقشا رو برا من بازی نکن . اون روزی که رفتی خونه ما و به مامانم کمک کردی هدفت از جلب توجهش چی بود ! که پسر یکی یدونشو بده بهت ؟
+ یاااا من اونروز فقط چون مادربزرگت یبار کمکم کرده بود و اونروز زنگ زد و کمک خواست رفتم خونتونن !!
- از منم گوشام درازه لابد ؛ چه دروغی ! هه مادربرزگه من سالهاست که فوت شده ...
مات و مبهوت نگاهش کردم *
+و .و..و لی منن
- نمیخاد چیزی بگی و دستمو و کشید و برد بیرون ...
۵۵.۰k
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.