پارت 37
پارت 37
#قاتل_من
ویو/تهیونگ
باعصبانیت به سمت دفتر کاریم رفتم و روصندلی نسشتم...که پدربزرگ پشت سرم اومد و در حالتی ک خیلی عصبانی بود پرسید
پدربزرگ تهیونگ: این چ کاری بود کردی ها؟
واس چی دست رو نوه من بلند کردی...
تهیونگ: زدمش خوبش کردم...زدمش چون دلیل داشتم..
پدربزرگ تهیونگ: چی میگی تو واس خودت اون کسیه ک قراره چند روز دیگ زنت شه میفهمی؟
هر چه زود هم مراسم عروسی رو شروع میکنیم و هیچ اعتراضی نمیخوام...نمیخوام اوضاع از اینی ک هست بدتر شه...
تهیونگ: من قرار نیس با کسی ک بهم خیانت کرده ازدواج کنم (باداد)
پدربزرگ تهیونگ :...معلوم هست چی میگی خیانت ؟؟
تهیونگ: بابابزرگ تاحالا نشده رو حرفتون حرف بزنم یا بخوام حرف تونو زمین بندازم... ولی من کسی نیستم ک بخوام خیانت و ببخشم... ونادیده بگیرم... تو منو میشناسی
بابا بزرگ شما قلبتون ضعیفه لطفا بشینید همه چیو براتون تعریف میکنم...
تهیونگ رو به روی پدربزرگش میشینه و ماجرای دو روز پیش از اول تا آخر تعریف میکنه... ک پدر بزرگ تهیونگ عصبانی میشه و شروع میکنه به سرفه کردن...ک تهیونگ از سرجاش بلند میشه و دست و سرشو میبوسه...
تهیونگ: بابا بزرگ توروخدا آروم باشید
پدربزرگ تهیونگ باعصبانیت به سمت سالن عمارت رفت و باداد شروع کرد به صدا زدن رونیکا....ک پشت سرش پدر و مادرش اومدن
رونیکا: چیزی شده آقاجون:
ک پدربزرگ سیلی بهش میزنه و رو زمین میوفته ببر صداتو هرزه به من نگو اقاجون من دختری مثل تو ندارم... تو مایه ننگ و عار خانواده ی هرزه ی مثل تو حق زنده ای نداره...
با اینکه میدونستی قراره زن تهیونگ شی ولی بازم بش خیانت کردی....
پدر رونیکا: بابا تمومش کن...
پدربزرگ تهیونگ: خفه شو اگ یکم برای تربیت دخترت وقت میذاشتی اینشکلی بار نميومد
همین الان دست زن و اون دختر نکبتی تو میگیری و از این عمارت گم میشید ...
برگرد به همون گورستونی ک بودی...
اجازه نمیدم دختری ک با احساسات و غیرت پسرم تهیونگ و آبروی همه ما بازی کرده برای یک لحظه تو آین عمارت بمونه...این عمارت تنها یادگار پسر خدا بیامرزمه ... اجازه نمیدم هرزه مثل آین توش پرسه بزنه...
رونیکا:باگریه بدبخت شدم...الان باید چیکار کنم...من بدون تهیونگ نمیتونم زندگی کنم این همه سال بخاطر کار بابام و تحصیلاتم تو آمریکا از تهیونگ دور بودم....ولی دیگ اجازه نمیدم بیشتر از این از همدیگه دورمون کنن...من باید کاری کنم....
#قاتل_من
ویو/تهیونگ
باعصبانیت به سمت دفتر کاریم رفتم و روصندلی نسشتم...که پدربزرگ پشت سرم اومد و در حالتی ک خیلی عصبانی بود پرسید
پدربزرگ تهیونگ: این چ کاری بود کردی ها؟
واس چی دست رو نوه من بلند کردی...
تهیونگ: زدمش خوبش کردم...زدمش چون دلیل داشتم..
پدربزرگ تهیونگ: چی میگی تو واس خودت اون کسیه ک قراره چند روز دیگ زنت شه میفهمی؟
هر چه زود هم مراسم عروسی رو شروع میکنیم و هیچ اعتراضی نمیخوام...نمیخوام اوضاع از اینی ک هست بدتر شه...
تهیونگ: من قرار نیس با کسی ک بهم خیانت کرده ازدواج کنم (باداد)
پدربزرگ تهیونگ :...معلوم هست چی میگی خیانت ؟؟
تهیونگ: بابابزرگ تاحالا نشده رو حرفتون حرف بزنم یا بخوام حرف تونو زمین بندازم... ولی من کسی نیستم ک بخوام خیانت و ببخشم... ونادیده بگیرم... تو منو میشناسی
بابا بزرگ شما قلبتون ضعیفه لطفا بشینید همه چیو براتون تعریف میکنم...
تهیونگ رو به روی پدربزرگش میشینه و ماجرای دو روز پیش از اول تا آخر تعریف میکنه... ک پدر بزرگ تهیونگ عصبانی میشه و شروع میکنه به سرفه کردن...ک تهیونگ از سرجاش بلند میشه و دست و سرشو میبوسه...
تهیونگ: بابا بزرگ توروخدا آروم باشید
پدربزرگ تهیونگ باعصبانیت به سمت سالن عمارت رفت و باداد شروع کرد به صدا زدن رونیکا....ک پشت سرش پدر و مادرش اومدن
رونیکا: چیزی شده آقاجون:
ک پدربزرگ سیلی بهش میزنه و رو زمین میوفته ببر صداتو هرزه به من نگو اقاجون من دختری مثل تو ندارم... تو مایه ننگ و عار خانواده ی هرزه ی مثل تو حق زنده ای نداره...
با اینکه میدونستی قراره زن تهیونگ شی ولی بازم بش خیانت کردی....
پدر رونیکا: بابا تمومش کن...
پدربزرگ تهیونگ: خفه شو اگ یکم برای تربیت دخترت وقت میذاشتی اینشکلی بار نميومد
همین الان دست زن و اون دختر نکبتی تو میگیری و از این عمارت گم میشید ...
برگرد به همون گورستونی ک بودی...
اجازه نمیدم دختری ک با احساسات و غیرت پسرم تهیونگ و آبروی همه ما بازی کرده برای یک لحظه تو آین عمارت بمونه...این عمارت تنها یادگار پسر خدا بیامرزمه ... اجازه نمیدم هرزه مثل آین توش پرسه بزنه...
رونیکا:باگریه بدبخت شدم...الان باید چیکار کنم...من بدون تهیونگ نمیتونم زندگی کنم این همه سال بخاطر کار بابام و تحصیلاتم تو آمریکا از تهیونگ دور بودم....ولی دیگ اجازه نمیدم بیشتر از این از همدیگه دورمون کنن...من باید کاری کنم....
۷.۶k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.