p8
p8
صبح شده بود
خواب راحتی بود..ولی بیدار شدن...سریع صبحونه رو خوردن و اماده شدن که برن بیرون
جیمین همه رو جمع کرده بود..حالا دوباره جیمین و ات با هم گروه بودن....
چیم:بچه ها...برای امروز باید در مرود یه سری گیاهان که الان عکسشو بین همتون پخش میکنم تحقیق کنید...البته نه از تو اینترنت...از کسایی که اینجا ها زندگی میکنن...
و اینکه...هر گروهی که یکی از این هارو پیدا کنه یه نمره مثبت میگیره...موفق باشید...شورع کنید
عکسا پخش شد
ات از اون گیاه اطلاعات کافی داشت...پس فقط کافی بود یکی رو پیدا کنه...
یه برگه برداشت و شروع کرد به نوشتن..
جیمین هنوز درگیر سوالای بچه ها بود...اما وقتی تموم شد پیش ات رفت
قبلا از هم اجازه گرفته بودن که همو راحت صدا کنن
چیم:ات؟
ات:بله؟
چیم:خب.. شروع کنیم؟
ات:راستش...من اطلاعات کافی رو دارم..پس نیازی نیست تحقیق کنیم..
چیم:پس من میرم یه دور بزنم و به کار بچه ها نگاه کنم
ات:چشم..
جیمین رفت...ات هم کمی بعد به اون سمت رفت
ورودی یه جنگل بزرگ...تاریک و ترسناک بود..
کنار ورودی جنگل جایی نوشته بودن که:
《💢💢وارد نشوید...خطر💢💢خطر ورود به جنگل تسخیر شده》
چند دقیقه ای اونجا ایستاده بود و به اون نوشته زل زده بود
چیم اومد پیشش
چیم:چیزی شده؟
انگار با حرب جیمین به خودش اومد...برگشت و نگاهش کرد
ات:شما چیزی راجع به این میدونید؟
چیم:قبلا فقط شنیدم که میگن اینجا تسخیر شدست..
ات:به نظرم خیلی مسخره میاد..
سعی کرد وارد بشه
چیم:صبر کن...خطرناکه...نباید بری
ات به حرف جیمین اهمیتی نداد و به بدون مکث به راهش ادامه داد
جیمین دوباره حرفشو تکرار کرد اما اینبار ات فقط گفت
ات:میخوام برم..
لجباز تر از این حرفا بود...جیمین هم باهاش به راه افتاد
وارد اون جنگل شدن..رد پاشون رو خاک افتاده بود پس مطمئن بودن که گم نمیشن
همینطور به راهشون ادامه دادن....تقریبا ۵ یا ۶ ساعت گذاشته بود...جنگل تاریک بود..برای همین چراغ قوهی گوشی جیمین روشن بود
ساعت ۱۶:۴۵ دقیقه بود
بارون گرفت...بارون خیلی شدیدی بود..
شروع کردن به دویدن..گهگداری میخندیدن که اینطوری دارن با هن زیر بارون میدون..دست همو گرفته بودن و جیمین کتش رو بالای سرشون گرفته بود
بهمدیگه نزدیک بودن...
به یه کلبه چوبی رسیدن...سریع واردش شدن..کت کاملا خیس بود..اما خودشون خیلی خیس نشده بودن
هوا سرد بود
ات رفت و یه کناری نشست...جیمین سعی کرد با کسی تماس بگیره اما شارژ خ
گوشیش تموم شده بود..
چیم:ات؟
ات:بله؟
چیم:میشه گوشیتو بدی؟شاید بتونیم با کسی تماس بگیریم..
ات گوشیش رو داد اما آنتن فقط در حدی بود که بشه پیام داد..
تو گروه کلاس پیام دادن:ما حالمون خوبه...نگران نباشید.....
صبح شده بود
خواب راحتی بود..ولی بیدار شدن...سریع صبحونه رو خوردن و اماده شدن که برن بیرون
جیمین همه رو جمع کرده بود..حالا دوباره جیمین و ات با هم گروه بودن....
چیم:بچه ها...برای امروز باید در مرود یه سری گیاهان که الان عکسشو بین همتون پخش میکنم تحقیق کنید...البته نه از تو اینترنت...از کسایی که اینجا ها زندگی میکنن...
و اینکه...هر گروهی که یکی از این هارو پیدا کنه یه نمره مثبت میگیره...موفق باشید...شورع کنید
عکسا پخش شد
ات از اون گیاه اطلاعات کافی داشت...پس فقط کافی بود یکی رو پیدا کنه...
یه برگه برداشت و شروع کرد به نوشتن..
جیمین هنوز درگیر سوالای بچه ها بود...اما وقتی تموم شد پیش ات رفت
قبلا از هم اجازه گرفته بودن که همو راحت صدا کنن
چیم:ات؟
ات:بله؟
چیم:خب.. شروع کنیم؟
ات:راستش...من اطلاعات کافی رو دارم..پس نیازی نیست تحقیق کنیم..
چیم:پس من میرم یه دور بزنم و به کار بچه ها نگاه کنم
ات:چشم..
جیمین رفت...ات هم کمی بعد به اون سمت رفت
ورودی یه جنگل بزرگ...تاریک و ترسناک بود..
کنار ورودی جنگل جایی نوشته بودن که:
《💢💢وارد نشوید...خطر💢💢خطر ورود به جنگل تسخیر شده》
چند دقیقه ای اونجا ایستاده بود و به اون نوشته زل زده بود
چیم اومد پیشش
چیم:چیزی شده؟
انگار با حرب جیمین به خودش اومد...برگشت و نگاهش کرد
ات:شما چیزی راجع به این میدونید؟
چیم:قبلا فقط شنیدم که میگن اینجا تسخیر شدست..
ات:به نظرم خیلی مسخره میاد..
سعی کرد وارد بشه
چیم:صبر کن...خطرناکه...نباید بری
ات به حرف جیمین اهمیتی نداد و به بدون مکث به راهش ادامه داد
جیمین دوباره حرفشو تکرار کرد اما اینبار ات فقط گفت
ات:میخوام برم..
لجباز تر از این حرفا بود...جیمین هم باهاش به راه افتاد
وارد اون جنگل شدن..رد پاشون رو خاک افتاده بود پس مطمئن بودن که گم نمیشن
همینطور به راهشون ادامه دادن....تقریبا ۵ یا ۶ ساعت گذاشته بود...جنگل تاریک بود..برای همین چراغ قوهی گوشی جیمین روشن بود
ساعت ۱۶:۴۵ دقیقه بود
بارون گرفت...بارون خیلی شدیدی بود..
شروع کردن به دویدن..گهگداری میخندیدن که اینطوری دارن با هن زیر بارون میدون..دست همو گرفته بودن و جیمین کتش رو بالای سرشون گرفته بود
بهمدیگه نزدیک بودن...
به یه کلبه چوبی رسیدن...سریع واردش شدن..کت کاملا خیس بود..اما خودشون خیلی خیس نشده بودن
هوا سرد بود
ات رفت و یه کناری نشست...جیمین سعی کرد با کسی تماس بگیره اما شارژ خ
گوشیش تموم شده بود..
چیم:ات؟
ات:بله؟
چیم:میشه گوشیتو بدی؟شاید بتونیم با کسی تماس بگیریم..
ات گوشیش رو داد اما آنتن فقط در حدی بود که بشه پیام داد..
تو گروه کلاس پیام دادن:ما حالمون خوبه...نگران نباشید.....
۵.۲k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.