خوندن این داستان که راجب من هست دلبخواهیه و اجباری نیست
بچه ها میدونم علاقه ای به شنیدن حرفام ندارید ولی یه چیزیو تو زندگی نمیتونم هضم کنم من 16 سالمه میخام راجب 9 سالگیم بگم اگر میخایید گوش کنید اگر هم نه رد کنید 9 سالم بود فقط متوجه دعواهای خانوادم شدم البته بودم.. خیانت مادرم چرا چون پدرم محبت نمیکرد پدرم خیلی مهربونه ولی خیلی قیرتی نمیزاشت مامانم لباسای باز بپوشه مادرم عاشق یه مردی شد حتا حاظر شد منو بابام و برادرم رو ترک کنه.. درخواست طلاق دادن جفتشون با گریه افتادم به پاشون گفتم تنهام نزارین لطفا اما بی توجه به من کارشونو ادامه دادن طلاقشون سه سال طول کشید من 12 سالم شد از همون اوب ماجرا دیگه بی حس شده بودم نسبت به همچی اوایل طباق پدرم نمیزاشت مادرم رو ببینم مادرم خیلی عصبانیه ولی در عین حال خیلی هم مهربونه اما اگر خطایی ازم ببینه اون روز باید اشهدم رو بخونم من خونه پدر بزرگم زندگی میکردم فامیلای پدرم بد نگام میکردن راجب مادرم خیلی حرفای بد میگفتن هرکی میومد بهم مبخندید عمه هام کلی میخرم میکردن (تا الان هم ادامه داره مسخره کردنشون) خیلی از دنیا بیزار بودم کم کم که بزرگتر شدم پدرم دیگه میزاشت برم پیش مادرم پدرم بدون اینکه با من و برادرم صحبت کنه نامزد کرد جوری که اومد گفت پس فردا عقدمه من اصلا خوشحال نشدم و نبودم تو عقدش مثل مرده ها ایستاده بودم احساس میکردم مردم خیلی کم حرف میزدم خیلی کم غذا میخوردم افسردگیم بدتر میشد اخلاق زن بابام ازار دهنده بود همش به مادرم اشاره میکرد به نقطه زعف هام.. اینم بگم اون مردی که مادرم بخاطرش از بابام طلاغ گرفت رهاش کرده بود من رفتم دیدم مادرم مثل یه روح رو زمین پهنه چند روزی بود غذا نخورده و افسزده بود.. من رفتم پیشش موتدم کارای خونه انجام دادم همه کار براش کردم داییم بعد چندسال از زندان ازاد شد اون خیلی مهربونه به قلت محبوس شد اومد پیش ما زندگی مرد منو داییم مادرمو دوباره زنده کردیمو به زندگی عادیش برگشت و خیلی سرحال شد بعدش با یه مردی اشنا شد اون خیلی خوبه پولداره و کلا خرجمون میداد و همچی هرچی بزرگتر میشدم اخلاق خانوادم عوض میشد مامانم میگفت نرو بیرون این کارو نکن اون کارو نکن فلان جا نرو پدرم بدتر منو محدود میکردن بزور راضیشون کردم یه سیمکارت برام بخرن اینا به کنار مامانم شروع کرد به سفر کردن به عمان اونجا کار میکنه من از وقتیفهمیدم چهار ماه اونجاس و بیست روز پیش ما دیگه خودمو در وجود حس نکردم اخه خیلی بهش وابستم اون منو بکشه هم ترکش نمیکنم ولی اتفاقی که امشب افتاد رو دیگه نمیتونم تحمل کنم اون جلوی همه منو ضایع میکنه مقایسه میکنه گاهی اوقات میزنه و غرورمو به هیچ جاش نمیگیره یه بتر به چوب زد تو سرم خون ریزی کرد اونو فراموش کردم و گفتم مامان دوست دارم یه بار منو از خونه انداخت بیرون گفت نمیخام پیشم باشی برو پیش پدرت بازم گفتم مامان دوست دارم منو بخاطر اون مرد جدید که همسرش شده بود مینداخت بیرون مرتب بازم گفتم مامان دوست دارم خیلی کتک میخوردم از مامانم... از برادرم جوری که از هوش میرفتم امشب که نه همیشه پدرم رو نفرین میکنه و فش میده من پدرمو دوست دارم چون واقعا خطایی نکرده بهش گفتم راجب پدرم اینطور نگو بازم ادامه داد اد زدم کفتم اینجوری نگو پدرم اگر نبود تو هرگز به اینجا نمیرسیدی پدرم همتون رو جمع کرد برادرات و خاهرات جلوی همسرش جا سیزینی رو به سمت من پرت کرد اگر بهم میخورد درجا میموردم شانس اوردم سرمو دادم عقب فرار کردم تو اتاق درو قفل کردم اما کلی درو با مشت و لگد زد من خیلی مادرم رو دوستت دارم پدرم هم به لباسام خیلی گیر میده همیشه میکوبه تو سرم که مادرت... من خیلی خسته و در موندم دیگه واقعا نمیکشم من امشب واقعا خستم بنظرتون پیش اون بمون یا پیش پدرم و زنش یا اینکه برم بمیرم؟
۱۲.۷k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.