فصل دوم پارت ۳۹( عر یه پارت دیگه🥲)
فصل دوم پارت ۳۹( عر یه پارت دیگه🥲)
ویو هیونجین
ساعت ۴ و نیمه..قرار بود زودتر برسیم خونه ولی مگه لینو گذاشت..
لینو: هیونجین تو برو ماهم یه لحظه بریم اینجا یچیزی بخریم بیایم.
هیونجین: باشه
از پله ها بالا رفتم. به در اصلی رسیدم و زنگ در رو زدم. امیدوارم حالش خوب باشه. وقتی در رو باز کرد ، چشمم به کیک داخل دستش افتاد. با خجالت نگاهم کرد و گفت
فلیکس:هی-هیونجین..تولدت مبارک!
با شوک نگاهش میکردم...هیجان زده شده بودم..باورم نمیشد که اون. شمع هارو فوت کردم. لبخندی زدم و اون هم متقابل لبخندی زد. وارد خونه شدم. کیک رو ردی میز گذاشت. اون..فرشته کوچولوم خونه رو برای من تزیین کرده بود؟...با اینکه حالش خوب نبود..برای من تولد گرفت؟ یعنی یادش بود که گفته بودم عاشق اینم یه نفر سوپرایزم کنه؟
به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم.
هیونجین: فلیکس..عاشقتم..من همیشه دوست داشتم یه نفر سوپرایزم کنه..تو..تو فرشته ای..خیلی دوست دارم!
فلیکس: منم دوست دارم..خیلی خیلی خیلی
هیونجین: فلیکس...تو همه این کار هارو کردی؟ خودت تنهایی..بخاطر من؟
لبخندی زد و گفت
فلیکس: اره..همه اینا برای تو هست.
بوسه ای نرم روی لب هاش گذاشتم و عمیق می بوسیدم و اونم همکاری میکرد. بعد از چند دقیقه بوسه رو شکستم و نگاهش میکردم.
ویو مینسونگ
لینو: به نظرت دارن چیکار میکنن؟
هان: شرط می بندم هیونجین الان داره می بوستش.
لینو خنده ای کرد و دستش رو روی دستای هان گذاشت.
ویو لینو
ممکنه امشب..امشب اخرین شبی باشه که می بینمشون...میخوام همه چی عالی باشه..میخوام کل شب رو باهاش وقت
بگذرونم...فقط با اون...
لینو: سنجابی..
هان: هوم؟
لینو: میای امشب..واسه خودمون تو خیابون چرخ بزنیم؟
ذوق کرد و گفت
هان: تا صبح؟ اره!
خنده ای کردم و از جام بلند شدم.
لینو: پس بیا بریم!
اونم از روی صندلی بلند شد. شروع کردیم به راه رفتن...
ویو هیونلیکس
چند ساعت گذشته بود..
فلیکس: هی این دوتا کجا غیبشون زد؟ قرار بود برگردن..
هیونجین: نمیدونم..این دوتان دیگه..ممکنه الان دارن تو خیابونا چرخ میزنن...
فلیکس، خندید و به هیونجین نزدیک تر سد و تویه بغلش نشست. هیونجین دستاش رو دور فلیکس انداخت و سرش رو روی شونه اون گذاشت.
هیونجین: بیب..خیلی دوست دارم..
فلیکس: منم خیلی دوست دارم..
هیونجین: بیبی...یه چیزی باید بهت بگم..
فردا صبح
لینو و هان کل شب رو تو خیابونا چرخ میزدن..الان وقتشه که هان و لینو به بيمارستان برن..لینو ، خیلی ناراحت بود..از اینکه قرار بود این خوشی ها براش تموم بشه ناراحت بود..نمیخواست بمیره..نمیخواست زندگیش تموم بشه..اما برای سنجاب کوچولوش هر کاری میکرد که شاد و سالم بمونه..هان دست رو برای لینو تکون داد و وارد اتاق شد. دکتر به سمت لینو اومد.
لینو: دکتر...من امادم..
دکتر: نیازی نیست..
لینو: چی؟
ویو هیونجین
ساعت ۴ و نیمه..قرار بود زودتر برسیم خونه ولی مگه لینو گذاشت..
لینو: هیونجین تو برو ماهم یه لحظه بریم اینجا یچیزی بخریم بیایم.
هیونجین: باشه
از پله ها بالا رفتم. به در اصلی رسیدم و زنگ در رو زدم. امیدوارم حالش خوب باشه. وقتی در رو باز کرد ، چشمم به کیک داخل دستش افتاد. با خجالت نگاهم کرد و گفت
فلیکس:هی-هیونجین..تولدت مبارک!
با شوک نگاهش میکردم...هیجان زده شده بودم..باورم نمیشد که اون. شمع هارو فوت کردم. لبخندی زدم و اون هم متقابل لبخندی زد. وارد خونه شدم. کیک رو ردی میز گذاشت. اون..فرشته کوچولوم خونه رو برای من تزیین کرده بود؟...با اینکه حالش خوب نبود..برای من تولد گرفت؟ یعنی یادش بود که گفته بودم عاشق اینم یه نفر سوپرایزم کنه؟
به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم.
هیونجین: فلیکس..عاشقتم..من همیشه دوست داشتم یه نفر سوپرایزم کنه..تو..تو فرشته ای..خیلی دوست دارم!
فلیکس: منم دوست دارم..خیلی خیلی خیلی
هیونجین: فلیکس...تو همه این کار هارو کردی؟ خودت تنهایی..بخاطر من؟
لبخندی زد و گفت
فلیکس: اره..همه اینا برای تو هست.
بوسه ای نرم روی لب هاش گذاشتم و عمیق می بوسیدم و اونم همکاری میکرد. بعد از چند دقیقه بوسه رو شکستم و نگاهش میکردم.
ویو مینسونگ
لینو: به نظرت دارن چیکار میکنن؟
هان: شرط می بندم هیونجین الان داره می بوستش.
لینو خنده ای کرد و دستش رو روی دستای هان گذاشت.
ویو لینو
ممکنه امشب..امشب اخرین شبی باشه که می بینمشون...میخوام همه چی عالی باشه..میخوام کل شب رو باهاش وقت
بگذرونم...فقط با اون...
لینو: سنجابی..
هان: هوم؟
لینو: میای امشب..واسه خودمون تو خیابون چرخ بزنیم؟
ذوق کرد و گفت
هان: تا صبح؟ اره!
خنده ای کردم و از جام بلند شدم.
لینو: پس بیا بریم!
اونم از روی صندلی بلند شد. شروع کردیم به راه رفتن...
ویو هیونلیکس
چند ساعت گذشته بود..
فلیکس: هی این دوتا کجا غیبشون زد؟ قرار بود برگردن..
هیونجین: نمیدونم..این دوتان دیگه..ممکنه الان دارن تو خیابونا چرخ میزنن...
فلیکس، خندید و به هیونجین نزدیک تر سد و تویه بغلش نشست. هیونجین دستاش رو دور فلیکس انداخت و سرش رو روی شونه اون گذاشت.
هیونجین: بیب..خیلی دوست دارم..
فلیکس: منم خیلی دوست دارم..
هیونجین: بیبی...یه چیزی باید بهت بگم..
فردا صبح
لینو و هان کل شب رو تو خیابونا چرخ میزدن..الان وقتشه که هان و لینو به بيمارستان برن..لینو ، خیلی ناراحت بود..از اینکه قرار بود این خوشی ها براش تموم بشه ناراحت بود..نمیخواست بمیره..نمیخواست زندگیش تموم بشه..اما برای سنجاب کوچولوش هر کاری میکرد که شاد و سالم بمونه..هان دست رو برای لینو تکون داد و وارد اتاق شد. دکتر به سمت لینو اومد.
لینو: دکتر...من امادم..
دکتر: نیازی نیست..
لینو: چی؟
۸.۵k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.