چند پارتی (وقتی بیماری قلبی داری و......) پارت ۳(آخر)
#وانشات
#جونگین
#استری_کیدز
خیلی درمونده شده بود.....حالا دیگه اشک نمیریخت......فقط به دیوار بیمارستان تکیه دادی بود و به در اتاق عمل خیره شده بود.....
بقیه پسرا هم الان پیشش بودن و همه ناراحت و غمگین بودن اما هیچ کس نمیتونست تا این حد مثل جونگین داغون باشه.
با باز شدن در اتاق عمل و بیرون اومدن دکتر ازش، جونگین سریع به خودش اومد و از جاش بلند شد
_ ا.......ت......خ....خوبه؟
سر دکتر همچنان پایین بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشت .
این باعث شده بود جونگین ترس و بغضش بیشتر از قبل بشه و دوباره پرسید:
_ ا.....ت......خ....خوبه؟
چشمای همه ی پسرا روی لبای دکتر قفل شده بود
÷ ر.....راستش......ما...... واقعاً متأسفیم
همهی پسرا توی شوک فرو رفتن اما....جونگین الان کاملاً عقلش رو از دست داده بود.
به سمت دکتر حمله ور شد و یقیو توی دستاش گرفت
_ منظورت چیه؟......لعنتیییییی ا.ت من زندستتت(داد و گریه)
چان و فلیکس به سمت برادر کوچولوش رفتن و همینطور که داشتن اشک میریختن...دستاش جونگین گرفتن و اونو هر جور شده از دکتر جدا کردن.
_ ولمممم کنینننننن........لعنتییییییی.......هق هق......ا.تنتتتتتت......ات....من.......اون......اونننننن......زندستتتتتتت(با داد و گریه ی شدید)
بلاخره دیگه از پا افتاد......دستای چان و فلیکس رو پس زد و روی زانو هاش افتاد.
با تمام وجودش گریه میکرد.........
با تمام توانش فریاد میزد و مدام تکرار میکرد که وجودش زندست.......فریاد میزد که میتونه حس کنه که ا.تش زندست......آره.....عشق همچین بلایی سر آدم میاره(:
#جونگین
#استری_کیدز
خیلی درمونده شده بود.....حالا دیگه اشک نمیریخت......فقط به دیوار بیمارستان تکیه دادی بود و به در اتاق عمل خیره شده بود.....
بقیه پسرا هم الان پیشش بودن و همه ناراحت و غمگین بودن اما هیچ کس نمیتونست تا این حد مثل جونگین داغون باشه.
با باز شدن در اتاق عمل و بیرون اومدن دکتر ازش، جونگین سریع به خودش اومد و از جاش بلند شد
_ ا.......ت......خ....خوبه؟
سر دکتر همچنان پایین بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشت .
این باعث شده بود جونگین ترس و بغضش بیشتر از قبل بشه و دوباره پرسید:
_ ا.....ت......خ....خوبه؟
چشمای همه ی پسرا روی لبای دکتر قفل شده بود
÷ ر.....راستش......ما...... واقعاً متأسفیم
همهی پسرا توی شوک فرو رفتن اما....جونگین الان کاملاً عقلش رو از دست داده بود.
به سمت دکتر حمله ور شد و یقیو توی دستاش گرفت
_ منظورت چیه؟......لعنتیییییی ا.ت من زندستتت(داد و گریه)
چان و فلیکس به سمت برادر کوچولوش رفتن و همینطور که داشتن اشک میریختن...دستاش جونگین گرفتن و اونو هر جور شده از دکتر جدا کردن.
_ ولمممم کنینننننن........لعنتییییییی.......هق هق......ا.تنتتتتتت......ات....من.......اون......اونننننن......زندستتتتتتت(با داد و گریه ی شدید)
بلاخره دیگه از پا افتاد......دستای چان و فلیکس رو پس زد و روی زانو هاش افتاد.
با تمام وجودش گریه میکرد.........
با تمام توانش فریاد میزد و مدام تکرار میکرد که وجودش زندست.......فریاد میزد که میتونه حس کنه که ا.تش زندست......آره.....عشق همچین بلایی سر آدم میاره(:
۲۶.۹k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.