سه پارتی (درخواستی )
سه پارتی (درخواستی )
(وقتی مریضی و از آمپول و دکتر میترسی و اون میگ بلده و......)
ولی دیگه خیلی دیر شده بود و هیونجین وارد اتاق شد بهت نگاهی کرد خودش هم نمیدونست مادر و پدرش توی خونه تنها نیستن البته خودش خوب مدونست پدرش اهل این کار ها نیاز اما برادرش ...
هیونجین :حس نمیکنی خیلی بی انصافیه ؟!
آت :چی بی انصافیه عزیزم؟! (با لبخند )
هیونجین :تو هیچوقت واسه من از این کارا نمیکنی ولی وقتی میخوایم بریم بیرون خیلی قشنگ میشینی به خودت میرسی حساب نیست (با اخم )
آت:یااااامنطورت چیه نکنه یادت رفته کی هر شب لباسهای منو پاره میکرد؟!
هیونجین لبخند شیطونی زد و خودش هم نفهمید منظورت چیه و نمیدونست سر همون موضوع الان داری درد میکشی
هیونیجین :از آخریش دو ماه گذشته
لبخندی زدی از مرور کردن خاطرات با هیونجین بیرون اومدی و نگاهی به ساعت کردی و دیر شده بود !
مادرش بهتون گفته بود زود بیاین پس کیفت رو ورداشتی و به سمت در رفتین خواستی در رو باز کنی که خودش زودتر دست به کار شد
هیونجین :خانوما مقدمن
لبخندی زدی و گفتی
آت :روشت خیلی قدیمیه
خودش هم خندش گرفته بود
اومد به سمت تویی که نشسته بودی تو ماشین و تقریبا روت خیمه زد و نخوابیدی و نشسته دستشو دو طرف گردنت گذاشته بود
هیونجین :چطوره این پرنسس بهم یاد بده
لبخندی دوباره زدی و گفتی
آت :پرنسس به پسر های بد پاداش نمیده
بوسه ای روی لبت گذاشتو خودت از اون جدا شدی
هیونجین :بقیش برای شب
البته بگم خودش نمیدونست چی در انتظارشه حتی خود تو ...
به خونه ب پدر و مادرش رسیدن پیاده شدین و به سمت در رفتین و زنگ در رو فشرد و مادرش در رو براتون باز کرد و تا تورو دید سریع به آغوش خودش دعوتت کرد
مادرش :خوش اومدی دخترم
پدرش هم به سمتت اومد بزار بگم هیچ کدوم اصن ندیدن هیونجین اومده نیومده حتا باهاش سلام هم نکردن تو بغل پدرش رفتی که
هیونجین :اهم اهم اهم منم که اینجا هوجیم احیانن ؟!
هر سه تاتون بدین زیر خنده که صدای داداشش نظر همتون رو به خودش جلب کرد
داداشش :نمدونیم شاید
بزار بگم اونا اصلا داداشش نبودن اونا همیشه توی مدرسه سر تو رقابت داشتن ولی تو از همون اول به داداشش اعتماد کردی و گفتی دوسش داری و اون از عشقت سو استفاده کرد و تورو بر علیه هیونجین کرد و بعداً با کمک دوستات به عشقت نسبت به اون اعتراف کردی مادرش میترسید دوباره جنگ به پا بشه پس گفت
مادرش :بهتره بریم بشینم بچه ها (به شوخی گفت میخواست قضیه زودتر جمع بشه )
همتون بر تکون دادین و اما هیونجین فقط به تو اخم کرد و همش به لباست نگاه میکرد روی مبل نشستین و همه مشغول بودن و تو فقط ساکت بودی و داشتی رو مبل کنار مامانش نشسته بودی باهاش صحبت میکرد که یهو درد بدی توی شکمت حس کردی و..
(ادامه دارد ....)
مین سو
(وقتی مریضی و از آمپول و دکتر میترسی و اون میگ بلده و......)
ولی دیگه خیلی دیر شده بود و هیونجین وارد اتاق شد بهت نگاهی کرد خودش هم نمیدونست مادر و پدرش توی خونه تنها نیستن البته خودش خوب مدونست پدرش اهل این کار ها نیاز اما برادرش ...
هیونجین :حس نمیکنی خیلی بی انصافیه ؟!
آت :چی بی انصافیه عزیزم؟! (با لبخند )
هیونجین :تو هیچوقت واسه من از این کارا نمیکنی ولی وقتی میخوایم بریم بیرون خیلی قشنگ میشینی به خودت میرسی حساب نیست (با اخم )
آت:یااااامنطورت چیه نکنه یادت رفته کی هر شب لباسهای منو پاره میکرد؟!
هیونجین لبخند شیطونی زد و خودش هم نفهمید منظورت چیه و نمیدونست سر همون موضوع الان داری درد میکشی
هیونیجین :از آخریش دو ماه گذشته
لبخندی زدی از مرور کردن خاطرات با هیونجین بیرون اومدی و نگاهی به ساعت کردی و دیر شده بود !
مادرش بهتون گفته بود زود بیاین پس کیفت رو ورداشتی و به سمت در رفتین خواستی در رو باز کنی که خودش زودتر دست به کار شد
هیونجین :خانوما مقدمن
لبخندی زدی و گفتی
آت :روشت خیلی قدیمیه
خودش هم خندش گرفته بود
اومد به سمت تویی که نشسته بودی تو ماشین و تقریبا روت خیمه زد و نخوابیدی و نشسته دستشو دو طرف گردنت گذاشته بود
هیونجین :چطوره این پرنسس بهم یاد بده
لبخندی دوباره زدی و گفتی
آت :پرنسس به پسر های بد پاداش نمیده
بوسه ای روی لبت گذاشتو خودت از اون جدا شدی
هیونجین :بقیش برای شب
البته بگم خودش نمیدونست چی در انتظارشه حتی خود تو ...
به خونه ب پدر و مادرش رسیدن پیاده شدین و به سمت در رفتین و زنگ در رو فشرد و مادرش در رو براتون باز کرد و تا تورو دید سریع به آغوش خودش دعوتت کرد
مادرش :خوش اومدی دخترم
پدرش هم به سمتت اومد بزار بگم هیچ کدوم اصن ندیدن هیونجین اومده نیومده حتا باهاش سلام هم نکردن تو بغل پدرش رفتی که
هیونجین :اهم اهم اهم منم که اینجا هوجیم احیانن ؟!
هر سه تاتون بدین زیر خنده که صدای داداشش نظر همتون رو به خودش جلب کرد
داداشش :نمدونیم شاید
بزار بگم اونا اصلا داداشش نبودن اونا همیشه توی مدرسه سر تو رقابت داشتن ولی تو از همون اول به داداشش اعتماد کردی و گفتی دوسش داری و اون از عشقت سو استفاده کرد و تورو بر علیه هیونجین کرد و بعداً با کمک دوستات به عشقت نسبت به اون اعتراف کردی مادرش میترسید دوباره جنگ به پا بشه پس گفت
مادرش :بهتره بریم بشینم بچه ها (به شوخی گفت میخواست قضیه زودتر جمع بشه )
همتون بر تکون دادین و اما هیونجین فقط به تو اخم کرد و همش به لباست نگاه میکرد روی مبل نشستین و همه مشغول بودن و تو فقط ساکت بودی و داشتی رو مبل کنار مامانش نشسته بودی باهاش صحبت میکرد که یهو درد بدی توی شکمت حس کردی و..
(ادامه دارد ....)
مین سو
۷.۷k
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.