وانشات خونآشامی ~آشنایی خونین ~pt23
بعد چن دیقه دوباره در زدن اومدن تو
و بازم لباس اوردن
": ارباب باید موقع تاج گذاری این لباسارو بپوشن. ول لازم نیس شما لباستون رو عوض کنین
ا. ت: خو اون تاج مذاره.. من نمذارم ک لباسم عوض شه
": نه خانم شماعم تاج مخصوص ب خودتون رو دارید
": امری چیزی ندارین
ا. ت: ن میتونین برین
رفتن بیرون
ا. ت: عه. پ منم تاج دارم. یاحححح. یههههه
.ا. ت اروم باش اروم.. ب خودت بیا دیونه
ک صدای بچت اومد گریه مکرد و رفی کنارش
ظهر تهیونگ اومد
تهیونگ: سلام بر خانومم و پسرم..چطورین
ا. ت: سلام.خوبیم ما
تهیونگ: پ لباسارو اوردن خودت فهمیدی
ا. ت: اره ول چرا بهم نگفی تاحالا دیروزم میتونستی بگی
تهیونگ: معذرت میخام
ا. ت: معذرت میخام چیه.. مگ من ازت معذرت خاستم
تهیونگ: ببخشید یادم رفت
ا. ت:باشه🙄
شب شد
تو و تهیونگ اماده شده بودین
و قرار بود باهم برین پایین
از بچتون یکی از خدمتکارا نگهداری میکرد
وقتی همه مهمونا اومدن با تهیونگ رفتین
پشتتون پر از خدمتکار بود ک دنبالتون میومدن
همه از جاشون پاشدن بهتون تعظیم کردن
(تهیونگ قدرتمندترین خوناشام جهان بود)
رفتین و جلوی صندلی ها وایسادین
تهیونگ: از همتون ممنونم ک دعوتم رو پذیرفتید . خودتون میدونید این مراسم نسل هاست ک بین نا رایج شده... و از انجام دادن این مراسم نشونه قدرتمون نیس.. نشانه اینکه میخاهیم همگی باهم دوست باشیم. هممون یکی باشیم. مثل انسان ها نباشیم ک هر کی قدرتمند تر هست. بهتر است. ن هممون یکی هستیم.
خدمتکار جلوی تهیونگ زانو زد و یه سینی ک ی شراب خوری روش بود
تهیونگ برداشت
و بلندش کرد گف: ب سلامتیتون
همه هم گفتن: ب سلامتی
و نوشیدنش
نیم ساعت مونده بود ب ساعت ۱۲شب تهیونگ رف و لباسش رو عوض کرد
تا تهیونگ اومد
و همه برای تاج گذاری اماده شدن
۵دیقه موند ب ۱۲
باید راس ساعت ۱۲انجام میشد
ک یه خانم و مرد مسنی اومدن تو و همه بهشون تعظیم کردن
حتی تهیونگ پس تو هم تعظیم کردی
اومدن کنارتون
هردو از دو زانو زدین جلوشون
و مرده تاج تهیونگ رو و خانمه هم تاج تورو گذاش سرت
و بعد گذاشتن تاج بلند شدین و رفتن کنار
رفتین رو صندلیتون نشستین
ی احساس خیلی خاصی بهت دس داده بود
احساس ملکه بودن
خیلی حس قشنگی بود
خدمتکارا همشون اومدن تو
و تو دستشون ی سینی بود و جلوی همه ی سینی میذاشتن
و جلوی شمام گذاشتن
ی چاقو وی لیوان بود
دیدی همه زن و شوهرا باهم پاشدن
دیدی تهیونگ هم داره پا میشه
پاشدی
کلا قیافت معلوم بود ک نمیدونستی باید چیکار کنی
همه کارای قبل این رو اطلاع داشتی ول اینو ن
صحبت بین خدمتکارا:
': چرا خانم اونجوری نگا مکنن. مث اینک نمدونن چیکار کنن
": بدبخ شدیم من یادم رف بهش بگم باید چیکار کنه
': چیکار کردی چط یادت رفته.الا چط بهش بگیم باید دستشو ببره و خونشو بریزه تو لیوان
و بازم لباس اوردن
": ارباب باید موقع تاج گذاری این لباسارو بپوشن. ول لازم نیس شما لباستون رو عوض کنین
ا. ت: خو اون تاج مذاره.. من نمذارم ک لباسم عوض شه
": نه خانم شماعم تاج مخصوص ب خودتون رو دارید
": امری چیزی ندارین
ا. ت: ن میتونین برین
رفتن بیرون
ا. ت: عه. پ منم تاج دارم. یاحححح. یههههه
.ا. ت اروم باش اروم.. ب خودت بیا دیونه
ک صدای بچت اومد گریه مکرد و رفی کنارش
ظهر تهیونگ اومد
تهیونگ: سلام بر خانومم و پسرم..چطورین
ا. ت: سلام.خوبیم ما
تهیونگ: پ لباسارو اوردن خودت فهمیدی
ا. ت: اره ول چرا بهم نگفی تاحالا دیروزم میتونستی بگی
تهیونگ: معذرت میخام
ا. ت: معذرت میخام چیه.. مگ من ازت معذرت خاستم
تهیونگ: ببخشید یادم رفت
ا. ت:باشه🙄
شب شد
تو و تهیونگ اماده شده بودین
و قرار بود باهم برین پایین
از بچتون یکی از خدمتکارا نگهداری میکرد
وقتی همه مهمونا اومدن با تهیونگ رفتین
پشتتون پر از خدمتکار بود ک دنبالتون میومدن
همه از جاشون پاشدن بهتون تعظیم کردن
(تهیونگ قدرتمندترین خوناشام جهان بود)
رفتین و جلوی صندلی ها وایسادین
تهیونگ: از همتون ممنونم ک دعوتم رو پذیرفتید . خودتون میدونید این مراسم نسل هاست ک بین نا رایج شده... و از انجام دادن این مراسم نشونه قدرتمون نیس.. نشانه اینکه میخاهیم همگی باهم دوست باشیم. هممون یکی باشیم. مثل انسان ها نباشیم ک هر کی قدرتمند تر هست. بهتر است. ن هممون یکی هستیم.
خدمتکار جلوی تهیونگ زانو زد و یه سینی ک ی شراب خوری روش بود
تهیونگ برداشت
و بلندش کرد گف: ب سلامتیتون
همه هم گفتن: ب سلامتی
و نوشیدنش
نیم ساعت مونده بود ب ساعت ۱۲شب تهیونگ رف و لباسش رو عوض کرد
تا تهیونگ اومد
و همه برای تاج گذاری اماده شدن
۵دیقه موند ب ۱۲
باید راس ساعت ۱۲انجام میشد
ک یه خانم و مرد مسنی اومدن تو و همه بهشون تعظیم کردن
حتی تهیونگ پس تو هم تعظیم کردی
اومدن کنارتون
هردو از دو زانو زدین جلوشون
و مرده تاج تهیونگ رو و خانمه هم تاج تورو گذاش سرت
و بعد گذاشتن تاج بلند شدین و رفتن کنار
رفتین رو صندلیتون نشستین
ی احساس خیلی خاصی بهت دس داده بود
احساس ملکه بودن
خیلی حس قشنگی بود
خدمتکارا همشون اومدن تو
و تو دستشون ی سینی بود و جلوی همه ی سینی میذاشتن
و جلوی شمام گذاشتن
ی چاقو وی لیوان بود
دیدی همه زن و شوهرا باهم پاشدن
دیدی تهیونگ هم داره پا میشه
پاشدی
کلا قیافت معلوم بود ک نمیدونستی باید چیکار کنی
همه کارای قبل این رو اطلاع داشتی ول اینو ن
صحبت بین خدمتکارا:
': چرا خانم اونجوری نگا مکنن. مث اینک نمدونن چیکار کنن
": بدبخ شدیم من یادم رف بهش بگم باید چیکار کنه
': چیکار کردی چط یادت رفته.الا چط بهش بگیم باید دستشو ببره و خونشو بریزه تو لیوان
۱۲۷.۳k
۰۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.