فیک جونگکوک:زیرزمین
فیک جونگکوک:زیرزمین
part⁴¹
ویو جونگکوک
من امروز نتونستم برم دنبال ا.ت تا باهام از سرکارش بریم خونه کار خودم خیلی زیاد مهم بود ولی از اینکه نرفتم دنبال ا.ت احساس خوبی نداشتم ولی نمی تونستم برم دنبال بهش زنگ زدم گفتم...
مکالمه
_سلام ا.ت کجایی؟
+سلام سرکارم چطور؟
_من نمی تونم امروز بیام دنبالت یه کارم خیلی مهم دارم
+آهان باشه خودم میرم
_فقط خیلی مواظب خودت باش
+باشه هستم توام مواظب خودت باش
_باشه هستم(خنده کوتاه)
+کاری نداری؟
_نه فعلا
+خدافظ
ویو ا.ت
حونگکوک بهم زنگ زد گفت نمی تونه بیاد دنبال ام خب طوری نیست پچه که نیستم اما از اینکه با جونگکوک میرفتم خونه حس خیلی خوبی داشتم اما نمی دونم چرا؟
چند ساعت بعد
ویو ا.ت
شیفت کاریم تموم شد داشتم میرفت خونه ی خیابونا خیلی خلوت بود هیشکی پیاده نبود ماشینم خیلی کم رد میشد حس خیلی عجیبی داشتم داشتم میرفتم که یه لحظه نه ماشینی رد شد نه کسی توی خیابون بود ولی یه لحظه احساس کردم کسی پشت سرم داره میاد برگشتم دیدم که ۳تا مرد پشت سرم وایسادن و دارن نگام میکنن وقتی که برگشتم بهم یه نیش خند زدن خیلی ترسیده بودم خواستم فرار کنم ولی یکی از مردا دستمو محکم رگفت و هر ۳تا مردا منو گرفتن و بردن توی یه کوچه خواستم داد بزنم کمک بخوام اما یکی از مرده دستشو گرفته بود دم دهنم و نمی تونستم چیز بگم یه یکی من انداختن رو زمین داد زدم کمک اما کسی نبود که یهو دوتا از مردا دستمو گرفتن و یکی از مردا که دستمو گرفته بود دهنمو گرفت
اون یکی مرده که فقط داشت نگاه میکرد آمد
و با دوتا از دستاش پاهامو گرفت و دیگه نمی تونستم نه پامو تکون بدم نه پاهامو خم کنم خیلی ترسیده بودم و از ترس داشتم گریه میکردم که مرده یهو نشست روی ساق پام یه دستش رو گذاشت روی رون پام و اون یکی رو گذاشت روی کمره شلوار گفت....
مرده:دختره خیلی خوشگلی هستی فکر کنم بد*نتم مثل صورتت خوشگل باشه
ویو ا.ت
خیلی ترسیده بودم معلوم بود که مخواستن بهم تجا*وز بکنن(بچه ها جنبه داشته باشید نرید گزارش بدید)
از ترس چشمامو بستم آخه هیچ کار نمی تونستم بکنم کوچه بسته بود و ما ته کوچه بودیم و تاریک بود و کسی هم بیرون نبود
با خودم خدا خدا میکردم که نجات پیدا کنم مرده هیمن طوری داشت دستشو روی رون پام میکشید ولی هنوز غیر از دست کشیدن روی رون پام کاری نکرده بود که یه لحظه دیگه دستشو نکشید منم چشمامو باز کردم و دیدم که....
part⁴¹
ویو جونگکوک
من امروز نتونستم برم دنبال ا.ت تا باهام از سرکارش بریم خونه کار خودم خیلی زیاد مهم بود ولی از اینکه نرفتم دنبال ا.ت احساس خوبی نداشتم ولی نمی تونستم برم دنبال بهش زنگ زدم گفتم...
مکالمه
_سلام ا.ت کجایی؟
+سلام سرکارم چطور؟
_من نمی تونم امروز بیام دنبالت یه کارم خیلی مهم دارم
+آهان باشه خودم میرم
_فقط خیلی مواظب خودت باش
+باشه هستم توام مواظب خودت باش
_باشه هستم(خنده کوتاه)
+کاری نداری؟
_نه فعلا
+خدافظ
ویو ا.ت
حونگکوک بهم زنگ زد گفت نمی تونه بیاد دنبال ام خب طوری نیست پچه که نیستم اما از اینکه با جونگکوک میرفتم خونه حس خیلی خوبی داشتم اما نمی دونم چرا؟
چند ساعت بعد
ویو ا.ت
شیفت کاریم تموم شد داشتم میرفت خونه ی خیابونا خیلی خلوت بود هیشکی پیاده نبود ماشینم خیلی کم رد میشد حس خیلی عجیبی داشتم داشتم میرفتم که یه لحظه نه ماشینی رد شد نه کسی توی خیابون بود ولی یه لحظه احساس کردم کسی پشت سرم داره میاد برگشتم دیدم که ۳تا مرد پشت سرم وایسادن و دارن نگام میکنن وقتی که برگشتم بهم یه نیش خند زدن خیلی ترسیده بودم خواستم فرار کنم ولی یکی از مردا دستمو محکم رگفت و هر ۳تا مردا منو گرفتن و بردن توی یه کوچه خواستم داد بزنم کمک بخوام اما یکی از مرده دستشو گرفته بود دم دهنم و نمی تونستم چیز بگم یه یکی من انداختن رو زمین داد زدم کمک اما کسی نبود که یهو دوتا از مردا دستمو گرفتن و یکی از مردا که دستمو گرفته بود دهنمو گرفت
اون یکی مرده که فقط داشت نگاه میکرد آمد
و با دوتا از دستاش پاهامو گرفت و دیگه نمی تونستم نه پامو تکون بدم نه پاهامو خم کنم خیلی ترسیده بودم و از ترس داشتم گریه میکردم که مرده یهو نشست روی ساق پام یه دستش رو گذاشت روی رون پام و اون یکی رو گذاشت روی کمره شلوار گفت....
مرده:دختره خیلی خوشگلی هستی فکر کنم بد*نتم مثل صورتت خوشگل باشه
ویو ا.ت
خیلی ترسیده بودم معلوم بود که مخواستن بهم تجا*وز بکنن(بچه ها جنبه داشته باشید نرید گزارش بدید)
از ترس چشمامو بستم آخه هیچ کار نمی تونستم بکنم کوچه بسته بود و ما ته کوچه بودیم و تاریک بود و کسی هم بیرون نبود
با خودم خدا خدا میکردم که نجات پیدا کنم مرده هیمن طوری داشت دستشو روی رون پام میکشید ولی هنوز غیر از دست کشیدن روی رون پام کاری نکرده بود که یه لحظه دیگه دستشو نکشید منم چشمامو باز کردم و دیدم که....
۴.۸k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.