(عشق در مدرسه) پارت ۸
از زبان ات
ساعت ۳شب
با صدای هایی که از اتاق مامان بابام میومد از خواب بیدارشدم چرا اینقدر بلند حرف میزنن این موقع شب نمیزارن بخوابم سعی کردم بخوابم ولی صداهاشون نمیزاشت رفتم بیرون میدونستم کارم درست نیس ولی رفتم پشت در اتاق و جوری که متوجه نشن به حرفاشون گوش میدادم درست متوجه نمیشدم ولی حرفا های مامانمو میفهمیدم که میگفت
~اخه چرا اینکارو کردی تو همین یدونه دخترو داشتی
یعنی چی داشتن میگفتن بحث سر من بود ولی مگه چی شده در زدم و رفتم داخل
_مامان بابا شما چرا هنوز بیدارین
~ه..هیچی عزیزم داریم حرف میزنیم ببخشید بیدارت کردیم برو بخواب عزیزم
_باشه
رفتم از اتاقشون بیرون و به حرفاشون اهمیت ندادم و رفتم تو اتاق خودم و دوباره گرفتم خوابیدم......
فردا صبح با صدای یه نفر که داشت صدام میکرد از خواب بیدار شدم دیدم مامانمه داره صدام میزنع انگار ناراحت بود
_صبح به خیر مامان
~صبح به خیر عزیزم
_چیزی شده مامان آخه این موقع بیدارم کردی
~خب عزیزم ببین (کل داستان اینکه باباش اونو به تهیونگ فروخت رو براش تعریف کرد)
_چیییییی مامان یه کاری کن بابا چرا اینکارو کرد من جایی نمیرم
~عزیزم تو دیگه فروخته شدی مجبوری بری منم دیشب خیلی باهاش حرف زدم ولی نمیدونم اون مرده چی تو گوشش خوند که هر کاری کردم منصرف نمیشه
_ولی مامان این زندگی منم هست منم آدمم(گریه)
~گریه نکن عزیزم همه چی درست میشه
_چی درست میشه ها از این بد تر نمیشه دیگه(گریه)
مامان بغلم کرد و سرمو نوازش میکرد و من فقط گریه میکردم
یه ربع بعد
~خب بسه دیگه عزیزم گریه نکن پاشو وسایلتو جمع کن بیا پایین تا یه ساعت دیگه میاد
_همین امروز باید برم
~اره (ناراحت)
_خیلی خب باشه مهم نیس
مامانم از تاق رفت بیرون و منم با گریه وسایلمو جمع کردم باورم نمیشه بابام تا دیروز حتی نمیذاشت تو صورت یه پسر نگاه کنم الان منو فروخت به این عوضی که ازش مث سگ بدم میاد آخه این زندگیه که من دارم ای خدا وسایلمو جمع کردم و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین
ساعت ۳شب
با صدای هایی که از اتاق مامان بابام میومد از خواب بیدارشدم چرا اینقدر بلند حرف میزنن این موقع شب نمیزارن بخوابم سعی کردم بخوابم ولی صداهاشون نمیزاشت رفتم بیرون میدونستم کارم درست نیس ولی رفتم پشت در اتاق و جوری که متوجه نشن به حرفاشون گوش میدادم درست متوجه نمیشدم ولی حرفا های مامانمو میفهمیدم که میگفت
~اخه چرا اینکارو کردی تو همین یدونه دخترو داشتی
یعنی چی داشتن میگفتن بحث سر من بود ولی مگه چی شده در زدم و رفتم داخل
_مامان بابا شما چرا هنوز بیدارین
~ه..هیچی عزیزم داریم حرف میزنیم ببخشید بیدارت کردیم برو بخواب عزیزم
_باشه
رفتم از اتاقشون بیرون و به حرفاشون اهمیت ندادم و رفتم تو اتاق خودم و دوباره گرفتم خوابیدم......
فردا صبح با صدای یه نفر که داشت صدام میکرد از خواب بیدار شدم دیدم مامانمه داره صدام میزنع انگار ناراحت بود
_صبح به خیر مامان
~صبح به خیر عزیزم
_چیزی شده مامان آخه این موقع بیدارم کردی
~خب عزیزم ببین (کل داستان اینکه باباش اونو به تهیونگ فروخت رو براش تعریف کرد)
_چیییییی مامان یه کاری کن بابا چرا اینکارو کرد من جایی نمیرم
~عزیزم تو دیگه فروخته شدی مجبوری بری منم دیشب خیلی باهاش حرف زدم ولی نمیدونم اون مرده چی تو گوشش خوند که هر کاری کردم منصرف نمیشه
_ولی مامان این زندگی منم هست منم آدمم(گریه)
~گریه نکن عزیزم همه چی درست میشه
_چی درست میشه ها از این بد تر نمیشه دیگه(گریه)
مامان بغلم کرد و سرمو نوازش میکرد و من فقط گریه میکردم
یه ربع بعد
~خب بسه دیگه عزیزم گریه نکن پاشو وسایلتو جمع کن بیا پایین تا یه ساعت دیگه میاد
_همین امروز باید برم
~اره (ناراحت)
_خیلی خب باشه مهم نیس
مامانم از تاق رفت بیرون و منم با گریه وسایلمو جمع کردم باورم نمیشه بابام تا دیروز حتی نمیذاشت تو صورت یه پسر نگاه کنم الان منو فروخت به این عوضی که ازش مث سگ بدم میاد آخه این زندگیه که من دارم ای خدا وسایلمو جمع کردم و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین
۳۰.۸k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.