آوای دروغین
فصل دوم
پارت بیست و هفتم
به خودم اومدم و محکم هلش دادم که دوباره چند قدم عقب رفت
+دیوونه شدی؟
_بودم
یه قدم کوتاه جلو گذاشتم و انگشتم و به نشونه تهدید جلوش تکون دادم:به همون خدایی که میپرستی قسم...یه بار دیگه بهم دست بزنی دونه دونهی انگشتاتو میشکونم
_بیخیال..جرعتشو نداری
+مطمئنی میارزه؟
دستشو به سمت گونم دراز کرد و زمزمه کرد:میتونیم امتحان کنیم...مطمئنم میارزه
قبل از اینکه دستش به گونم برسه سرمو عقب کشیدم:امتحانم نکن
_من عاشق به چالش کشیدن آدمام...مخصوصا اگه اون آدم تو باشی
صربان قلبم به حدی بالا رفته بود که احساس میکردم نیشخند رو لبای جونگکوک به خاطر ضربان بالای قلبمه...هر دختری وقتی یه مرد بدنش بهش چسبیده باشه و نفسای فوق داغش روی صورتش پخش بشه اینطوری میشه،مگه نه؟
قبل از اینکه یه کار دست خودمون بدیم هلش دادم و با قدمای تند به طرف میز خودمون رفتم...به شدت داغ کرده بودم و رسما انگار توی دریای مذاب حل میشدم...همونطور که با یه دستم خودمو باد میزدم به میز رسیدم
+دارم از تشنگی هلاک میشم...یه چی بدین بهم
پرهام از بطری که دستش بود تو یه گیلاس یه مایع قرمز رنگ ریخت...از دستش و گرفتم و به محض اینکه زبونم به مایع خورد صورتم جمع شد:این...چه کوفتیه؟
پرهام:آب شنگولیه دیگه
گیلاس رو روی میز کوبوندم:آخه کدوم احمقی مشروب میاره وسط مهمونی خانوادگی
پرهام:من تقصیری ندارم...همش جاسازای این جناب تو اتاقشونه
همزمان به پارسا اشاره کرده که اونم با حالت دفاعی گفت:من کلا یه شات زدم...همشو شماها خوردین
پرهام:والا منم یه شات زدم ولی سرم بدجوری داره گیج میره...خیلی قویه
قبل از اینکه کسی حرفی بزنه جونگکوک که تازه اومده بود بی حرف لیوانو برداشت...سریع ریکشن نشون دادم و دستمو دراز کردم به سمتش
+نه نه..نخوری
بدون توجه به من تمامشو سر کشید و صورتش در هم فرو رفت:این...مشروبه؟
+نباید سر میکشیدی
_باید بهم میگفتی
پرهام:آوینا بهش بگو مگه اینا هر روز سوجو نمیخورن؟پس تاثیر نمیکنه زیاد روشون که
حرفاشو ترجمه کردم...واقعا خوشحال بودم که بجز سیما هیچکس تو این جمع از حامله بودن من خبری نداشتن
^جونگکوک ویو^
لعنتی...من به اندازه کافی داغ کرده بودم و فقط بخاطر اینکه یکم خنک بشم اون کوفتیو سر کشیده بودم...الان حتی بیشتر داغ کردم و نمیدونم باید چطوری خودمو وسط این جمیعت آروم کنم
در جواب آوینا که حرف اون پسره رو ترجمه کرده بود گفتم:چیزیم نیست...زیاد اثر نمیزاره
آره...زیاد اثر نمیزاشت ولی اون در صورتی بود که اینقدر به آوینا نزدیک نمیشدم و داغ نمیکردم
دستم و به یقه پیرهنم انداختم و شلش کردم...نفس عمیقی کشیدم و به سمت آوینا خم شدم و کنار گوشش زمزمه کردم:من میرم حیاط
با اینکه تو چشماش یه حالت سوالی و کنجکاو بود سرشو تکون داد
پارت بیست و هفتم
به خودم اومدم و محکم هلش دادم که دوباره چند قدم عقب رفت
+دیوونه شدی؟
_بودم
یه قدم کوتاه جلو گذاشتم و انگشتم و به نشونه تهدید جلوش تکون دادم:به همون خدایی که میپرستی قسم...یه بار دیگه بهم دست بزنی دونه دونهی انگشتاتو میشکونم
_بیخیال..جرعتشو نداری
+مطمئنی میارزه؟
دستشو به سمت گونم دراز کرد و زمزمه کرد:میتونیم امتحان کنیم...مطمئنم میارزه
قبل از اینکه دستش به گونم برسه سرمو عقب کشیدم:امتحانم نکن
_من عاشق به چالش کشیدن آدمام...مخصوصا اگه اون آدم تو باشی
صربان قلبم به حدی بالا رفته بود که احساس میکردم نیشخند رو لبای جونگکوک به خاطر ضربان بالای قلبمه...هر دختری وقتی یه مرد بدنش بهش چسبیده باشه و نفسای فوق داغش روی صورتش پخش بشه اینطوری میشه،مگه نه؟
قبل از اینکه یه کار دست خودمون بدیم هلش دادم و با قدمای تند به طرف میز خودمون رفتم...به شدت داغ کرده بودم و رسما انگار توی دریای مذاب حل میشدم...همونطور که با یه دستم خودمو باد میزدم به میز رسیدم
+دارم از تشنگی هلاک میشم...یه چی بدین بهم
پرهام از بطری که دستش بود تو یه گیلاس یه مایع قرمز رنگ ریخت...از دستش و گرفتم و به محض اینکه زبونم به مایع خورد صورتم جمع شد:این...چه کوفتیه؟
پرهام:آب شنگولیه دیگه
گیلاس رو روی میز کوبوندم:آخه کدوم احمقی مشروب میاره وسط مهمونی خانوادگی
پرهام:من تقصیری ندارم...همش جاسازای این جناب تو اتاقشونه
همزمان به پارسا اشاره کرده که اونم با حالت دفاعی گفت:من کلا یه شات زدم...همشو شماها خوردین
پرهام:والا منم یه شات زدم ولی سرم بدجوری داره گیج میره...خیلی قویه
قبل از اینکه کسی حرفی بزنه جونگکوک که تازه اومده بود بی حرف لیوانو برداشت...سریع ریکشن نشون دادم و دستمو دراز کردم به سمتش
+نه نه..نخوری
بدون توجه به من تمامشو سر کشید و صورتش در هم فرو رفت:این...مشروبه؟
+نباید سر میکشیدی
_باید بهم میگفتی
پرهام:آوینا بهش بگو مگه اینا هر روز سوجو نمیخورن؟پس تاثیر نمیکنه زیاد روشون که
حرفاشو ترجمه کردم...واقعا خوشحال بودم که بجز سیما هیچکس تو این جمع از حامله بودن من خبری نداشتن
^جونگکوک ویو^
لعنتی...من به اندازه کافی داغ کرده بودم و فقط بخاطر اینکه یکم خنک بشم اون کوفتیو سر کشیده بودم...الان حتی بیشتر داغ کردم و نمیدونم باید چطوری خودمو وسط این جمیعت آروم کنم
در جواب آوینا که حرف اون پسره رو ترجمه کرده بود گفتم:چیزیم نیست...زیاد اثر نمیزاره
آره...زیاد اثر نمیزاشت ولی اون در صورتی بود که اینقدر به آوینا نزدیک نمیشدم و داغ نمیکردم
دستم و به یقه پیرهنم انداختم و شلش کردم...نفس عمیقی کشیدم و به سمت آوینا خم شدم و کنار گوشش زمزمه کردم:من میرم حیاط
با اینکه تو چشماش یه حالت سوالی و کنجکاو بود سرشو تکون داد
۳.۵k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.