🍷پارت 136🍷
"میسو"
باید یه راهی پیدا کنم که بتونم فرار کنم..
سه روز شده بود...
سه روز شده بود که من تو این خونه لعنتیم، همه کار کردم تا بتونم فرار کنم، اما نتونستم
هر بار که سعی کردم شکست خوردم... از پنجره، از در، از هر جا اما نگهبان های لعنتی گرفتنم،
از عصبانیت زیاد میز چوبی که تو اتاق بود رو برداشتم و محکم زدم به دیوار، یا گلدونی که گوشه اتاق بود رو محکم زدم زمین...
بعدش با خودم فکر کردم این واقعا منم؟
مطمئناً کوک روم تاثیر گذاشته بود و خوب بیشتر اینا به خاطر خودش بود
چون خیلی دلتنگشم...
هر دفعه فقط یکم غذا برام میآوردن که نمیرم، تا اون لعنتی بتونه انتقامشو بگیره
به سمت آینه قدی ای که کنار تخت بود رفتم... اول متوجه شده بودم، احمقا فکر نکردن ممکنه خودمو باهاش بکشم؟
که البته من اینکارو نمیکنم...
بارها فکرش به سرم زده بود اما نکردم، از یه طرف میترسیدم، از یه طرف من دیگه نمیخواستم مامان و بابا اذیت شم..
جلو آینه وایسادم به زخم پیشونی و لب نگاه کردم وقتی که نگهبان گرفتنم اینکارو کردن که هری جلوشون رو گرفت
رو زخم پیشونیم دست کشیدم که سوزشش باعث شد چشمامو ببندم..
یه تیکه از گلدون رو برداشتم و محکم پرت کردم سمت آینه
شکست و تیکه هاش به اطراف ریخت، زانوهام غیر ارادی خم شد و افتادم رو زمین
محکم به موهام چنگ زدم... خسته شدم دیگه کی اینا تموم میشه؟
تا خودم کاری نکنم که تموم نمیشه!!
با این فکر بلند شدم و لرزش پاهامون نادیده گرفتم... الان وقت ضعف نیست
رفتم سمت کمد و بازش کردم، لباس ها رو انداختم بیرون و انتهاشونو به هم گره زدم،
خوب امیدوارم این کار جواب بده، نیشخند زدم.. من دست نمیکشم آقای جون وو
رفتم سمت پنجره و آروم بازش کردم، ماه درست روبه روم بود و نورش همه جا را روشن میکرد انتهای اولین لباس و به پایه تخت گره زدم و از محکمیش مطمئن شدم
قلبم به شدت تند میزد اگه این بار بگیرنم میندازنم توی زیرزمین، البته طبق تهدیدی که کردم...
طنابی که از لباسا تشکیل شده بود و پرت کردن بیرون
و محکم گرفتمش
آروم خودمو کشیدم پایین
از محکم ایشون کاملا مطمئن بودم...
وقتی که لباس ها تموم شد خودمو پرت کردم پایین، ارتفاع اونقدر زیاد نبود
بلند شدم و آروم حرکت کردم، متاسفانه حیاط خیلی بزرگیه ولی به خاطر گلا و درخت خیلی قشنگه، که مهم نیست...
از پشت درختا میرفتم و سعی می کردم صدایی تولید نکنم، مشکل اینجاست که من نمیدونم در کجاست،
برای همین نمیدونم دارم چیکار میکنم
میدونم حماقت محضه..
با صدای پارس سگ با ترس نگاش کردم
خدای من حتماً شوخی میکنی.. داشت میومد سمتم که سریع دوییدم
لعنتی، لعنتی، لعنتی
بدون اینکه به پشتم نگاه کنم فقط میدوییدم
چرا این حیاط کوفتی تموم نمیشد؟...
🖤🥺🍷
"میسو"
باید یه راهی پیدا کنم که بتونم فرار کنم..
سه روز شده بود...
سه روز شده بود که من تو این خونه لعنتیم، همه کار کردم تا بتونم فرار کنم، اما نتونستم
هر بار که سعی کردم شکست خوردم... از پنجره، از در، از هر جا اما نگهبان های لعنتی گرفتنم،
از عصبانیت زیاد میز چوبی که تو اتاق بود رو برداشتم و محکم زدم به دیوار، یا گلدونی که گوشه اتاق بود رو محکم زدم زمین...
بعدش با خودم فکر کردم این واقعا منم؟
مطمئناً کوک روم تاثیر گذاشته بود و خوب بیشتر اینا به خاطر خودش بود
چون خیلی دلتنگشم...
هر دفعه فقط یکم غذا برام میآوردن که نمیرم، تا اون لعنتی بتونه انتقامشو بگیره
به سمت آینه قدی ای که کنار تخت بود رفتم... اول متوجه شده بودم، احمقا فکر نکردن ممکنه خودمو باهاش بکشم؟
که البته من اینکارو نمیکنم...
بارها فکرش به سرم زده بود اما نکردم، از یه طرف میترسیدم، از یه طرف من دیگه نمیخواستم مامان و بابا اذیت شم..
جلو آینه وایسادم به زخم پیشونی و لب نگاه کردم وقتی که نگهبان گرفتنم اینکارو کردن که هری جلوشون رو گرفت
رو زخم پیشونیم دست کشیدم که سوزشش باعث شد چشمامو ببندم..
یه تیکه از گلدون رو برداشتم و محکم پرت کردم سمت آینه
شکست و تیکه هاش به اطراف ریخت، زانوهام غیر ارادی خم شد و افتادم رو زمین
محکم به موهام چنگ زدم... خسته شدم دیگه کی اینا تموم میشه؟
تا خودم کاری نکنم که تموم نمیشه!!
با این فکر بلند شدم و لرزش پاهامون نادیده گرفتم... الان وقت ضعف نیست
رفتم سمت کمد و بازش کردم، لباس ها رو انداختم بیرون و انتهاشونو به هم گره زدم،
خوب امیدوارم این کار جواب بده، نیشخند زدم.. من دست نمیکشم آقای جون وو
رفتم سمت پنجره و آروم بازش کردم، ماه درست روبه روم بود و نورش همه جا را روشن میکرد انتهای اولین لباس و به پایه تخت گره زدم و از محکمیش مطمئن شدم
قلبم به شدت تند میزد اگه این بار بگیرنم میندازنم توی زیرزمین، البته طبق تهدیدی که کردم...
طنابی که از لباسا تشکیل شده بود و پرت کردن بیرون
و محکم گرفتمش
آروم خودمو کشیدم پایین
از محکم ایشون کاملا مطمئن بودم...
وقتی که لباس ها تموم شد خودمو پرت کردم پایین، ارتفاع اونقدر زیاد نبود
بلند شدم و آروم حرکت کردم، متاسفانه حیاط خیلی بزرگیه ولی به خاطر گلا و درخت خیلی قشنگه، که مهم نیست...
از پشت درختا میرفتم و سعی می کردم صدایی تولید نکنم، مشکل اینجاست که من نمیدونم در کجاست،
برای همین نمیدونم دارم چیکار میکنم
میدونم حماقت محضه..
با صدای پارس سگ با ترس نگاش کردم
خدای من حتماً شوخی میکنی.. داشت میومد سمتم که سریع دوییدم
لعنتی، لعنتی، لعنتی
بدون اینکه به پشتم نگاه کنم فقط میدوییدم
چرا این حیاط کوفتی تموم نمیشد؟...
🖤🥺🍷
۳۶.۳k
۱۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.